جویندگان عاطفه
به دنبال یک آشنا
 
 
دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 12:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 



دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 12:36 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

 روزنامه ايران، شماره 4761 به تاريخ 18/1/90، صفحه 14 (ماورا)



شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:42 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

برگ چهل و سوم از آلبوم جويندگان عاطفه  روزنامه ايران، شماره 3533 به تاريخ 5/10/85، صفحه 14 (ماجرا)

 
پسري ۲ ماهه
 
اول شهريور ماه سال ۴۴ وقتي يكي از ساكنان خيابان سهروردي از منزل خود خارج شد متوجه نوزادي حدوداً ۲ ماهه شد كه با پيراهني سفيد رها شده بود.
او پس از درآغوش گرفتن اين نوزاد پسر كه بي تاب بود موهاي خرمايي رنگش را به نوازش گرفت و زماني كه از يافتن والدين او نااميد شد وي را تحويل مأموران كلانتري داد.
اين كودك پس از اين كه تحويل بهزيستي شد، زندگي اش را در اين مركز در كنار كودكان ديگري كه سرنوشتي شبيه به او داشتند، آغاز كرد. تا اين كه زن و مردي جوان كه فرزند نداشتند وي را به فرزندي پذيرفتند.
    اين كودك در اين خانواده بزرگ شد. حالا او خود صاحب خانواده است. اما با اين حال وقتي به سال ۴۴ و تنهايي هايش فكر مي كند، دلش مي خواهد بداند كه پدر و مادرش چه كساني بودند؟ چه اتفاقي افتاد كه پس از دو ماه ناگهان تصميم گرفتند او را رها كرده و تنها بگذارند؟
 
 ديدار ۲برادر پس از ۵۵ سال جدايي
    گروه حوادث - اهواز - خبرنگار «ايران»: دو برادر پس از ۵۵ سال دوري يكديگر را در آغوش گرفته و اشك شوق ريختند.
    قصه جدايي
    حفيظ الله دشتي متولد ۱۲۸۸ در روستاي اليكوه از توابع چهارمحال ازدواج مي كند و در سن ۲۰ سالگي صاحب فرزند مي شود. چند سال بعد در حالي كه سه فرزند داشته، همسر و فرزندان خود را ترك كرده و به روستاي ديگري كوچ مي كند.
    در اين روستا كه قلعه سفيد ايذه نام داشت او با دختر ديگري ازدواج مي كند و سه سال بعد در سال ۱۳۱۱ از اين روستا به روستاي ديگري در مسجد سليمان رفته و در آنجا ساكن مي شود و در آنجا با زن ديگري ازدواج مي كند، از او صاحب فرزند ديگري مي شود.
    او به هيچ يك از همسران دوم و سوم خود و فرزندش اطلاعي در مورد سه فرزندش از همسر اول نمي دهد تا اين كه پدر جان مي سپارد و فرزندان بزرگ مي شوند.
 
 
    آغاز جست وجو
    لهراسب پس از اين كه در روستا از بزرگان مي شنود كه پدرش پس از ترك آنها به يكي از روستاهاي قلعه سفيد ايذه رفته است به آن منطقه مي رود ولي متوجه مي شود پدرش آن منطقه را پس از ازدواج ديگري كه مي كند ترك كرده و احتمالاً در يكي از روستاهاي مسجد سليمان زندگي مي كند. او در تمام اين تحقيقات تنها مي تواند ردي از پدر خود پيدا كند و دست خالي تنها با اين خبر كه پدر دو ازدواج ديگر كرده است به روستا بر مي گردد و كشاورزي را از سر مي گيرد. عزت الله دشتي براي پسرش نقل مي كند كه پدربزرگ او به نام حفيظ الله قبل از ازدواج با مادر او همسر ديگر داشته است و به احتمال زياد او بايد برادر و خواهراني داشته باشد.
علي دشتي كه كارمند اداره بازرگاني شهرستان لالي از توابع خوزستان است با توجه به اطلاعاتي كه مي شنود در صدد بر مي آيد كه عموهايش را پيدا كند. او سپس موفق مي شود از طريق نام خانوادگي ردي از اقوام پدري اش به دست آورد.
دو برادر كه يكي ۷۸ ساله و ديگري ۵۵ ساله است يكديگر را در روستاي قلعه سفيد در آغوش ميگيرند و پس از ۵۵ سال دوري و جدايي از هم اشك شوق مي ريزند.
لهراسب و عزت الله از دو طايفه اوسيوند و شهسماروند در كنار فرزندان خود جمع مي شوند و جشن بزرگي به شكرانه پايان اين جدايي به پا مي كنند.
 
    نوزادي تنها در چمن
ساعت ۸ شب ۱۲ تيرماه سال ۶۳ است. مردي به كلانتري مركز شهرباني كرج مراجعه مي كند و از نوزادي كه داخل كيسه اي در ميدان شاه عباس رها شده خبر مي دهد.
مأموران گشت كلانتري بلافاصله به محل مي روند و پسربچه اي را در ميدان شاه عباسي كوچه جديدالاحداث و داخل پياده رو و علف ها پيدا مي كنند. كودك برهنه رها شده است. هيچ كس از والدين كودك اطلاعي ندارد. هيچ كس نديده است چگونه كودك به اين محل آورده شده است اما ساكنان محل از سر دلسوزي به كودك شير خورانده و لباس بر تنش كرده اند تا آرام گيرد.
 كودك به شيرخوارگاه سپرده مي شود و زندگي اش را آغاز مي كند. فراز و نشيب هاي زندگي بر او مي گذرد، او از سختي ها با بي پناهي مي گذرد و حالا براي خودش مردي است؛ مردي كه مي تواند پناهگاه ديگران باشد. اما او با وجود تمام موفقيت ها هنوز كه هنوز است دلتنگ تيرماه سال ۶۳ است و سؤالي كه ذهنش را به شدت آزار مي دهد. چرا مرا رها كردند؟ اگر فرزندشان را دوست نداشتند چرا خواستند كه صاحب فرزند شوند؟ مگر او چه گناهي كرده بود كه اين گونه بايد تنها رها مي شد؟
 
 
 ديدار آخر با پدر
بهار بود و من دختري ۵ ساله بودم و پر از شور كودكانه. دركوچه بازي مي كردم وشيطنت هايم با اين كه دختر بودم، زياد بود. آن روز را از ياد نمي برم. سال ۱۳۶۱ بود.
هواي بهاري و من كه در كوچه بودم. پدرم را ديدم كه وارد كوچه شد و به طرفم آمد و مرا سخت در آغوش كشيد. از پدرم انگار به خاطر قهر و آشتي هايش با مادرم تصويري مبهم داشتم. با اينكه علاقه زيادي به او داشتم و پدر مرا دوست داشت ولي از قهر و رفتن اش از خانه خيلي دلگير بودم. آن روز وقتي پدرم دست محبت به سرم كشيد و از من پرسيد چه چيزي دوست دارم تا برايم بخرد؟ با لحن كودكانه اي به او گفتم سماور و قوري. پدر بعد از آن با من حرف زد ولي من پرخاشگرانه به پدرم گفتم: ديگر نمي خواهم تو را ببينم.
نمي دانم چه شد كه پدرم اين حرف مرا جدي گرفت؟ چه شد كه از لحن كودكانه ام رنجيد؟ نمي دانم چرا رفت و ديگر بازنگشت؟
سال هاي كودكي و دوره نوجواني ام به اميد آمدن و بازگشت پدر به خانه گذشت. چندسالي گذشت اقوام پدري يكبار به خانه مان آمدند گفتند كه پدر من به نام عليرضا الوندي درگذشته است. بزرگتر كه شدم آنها حرف هاي ديگري زدند.
مادرم حالا كه در برابر اصرارهاي من براي يافتن نشانه اي از پدرم قرارگرفته است، مي گويد: پدرت اهل گرگان بود و چهار عمه داشتي كه اسم يكي از آنها آذر بود. همان سالها آمده بودند تا مرا با خود ببرند، اما مادرم اجازه نداده بود.
مادرم مي گويد: او و پدرم وقتي در يك هتل كارمي كردند، با هم آشنا شده اند و پس از ازدواج شان، پدرم دركار فرش فعاليت داشته است.
حالا من زني ۲۹ ساله هستم. زندگي خوب و آرامي دارم ولي انگار آن احساس كودكي و آن ديدار آخر دست از دل من برنمي دارد. اي كاش پدرم بداند هنوز هم هروقت ازكوچه اي در منطقه نظام آباد گذرمي كنم، بي اختيار به دنبال پدر و خانه آن سالهاي كودكي مي گردم.
 
 
    انتظار طولاني براي بازگشت مادر
با اين كه دختري ۶ساله بودم ولي هيچ گاه آخرين ديدار با مادرم را از ياد نمي برم. مادرم بيمار شده بود و به سختي نفس مي كشيد. پدرم آن روز وقتي به خانه آمد به او گفت قرار است فردا براي درمان او را از روستايمان كه در حوالي بيجار بود به بيمارستاني در دار آباد تهران ببرد.
صبح روز بعد مادرم صديقه كلهر در حالي كه به سختي حرف مي زد برادر ۴ ساله ام را به من سپرد و از من خواست كه تا به جاي اومادري كنم. پدر و مادرم رفتند و پس از چند روز پدر تنها به خانه برگشت وقتي سراغ مادرم را از او گرفتم به من گفت درمان مادرت طولاني است.
يادم هست هرچند روز يكبار سراغ مادرم را از او مي گرفتم، ولي پدر گرفتار زندگي و كار شده بود و ديگر به سراغ مادرم نرفت تا او را به خانه برگرداند.
از سال ۱۳۳۶ تاكنون در انتظار بازگشت مادر مانده ام. دلم مي خواست او از در بيايد و شكوفه درخت سيب را به ميان موهاي ژوليده ام بنشاند، ولي اين انتظار سال ها به طول انجاميده است.
پس از سال ها وقتي بزرگتر شدم به اين فكر افتادم كه براي يافتن اش كاري كنم، ولي بي فايده بود. تنها چيزي كه به دست آوردم اين است كه مادرم زنده است. شايد او از بي وفايي و بي مهري شوهرش رنجيده است غافل از آنكه پسر و دخترش روزها و شب ها در روياي بازگشت او به خانه بوده و هستند.
 
از خوشبختي دور هستم
وقتي شناسنامه ام را در دست مي گيرم، بي اختيار قلبم مي لرزد. هر كسي از خواندن تاريخ تولدش احساس شادي مي كند، ولي من اين احساس را ندارم، چون در شناسنامه ام نوشته اند ۳۰ خرداد سال ۵۳ به دنيا آمده ام. درحالي كه واقعيت پنهان در زندگي ام وجود دارد.
سال ۱۳۵۶ درحالي كه ۳ سال بيشتر نداشته ام، پسري مرا در چهارراه استانبول از زني مي گيرد و به خانه مي آورد و در كنار خود و اعضاي خانواده اش زندگي خوبي را به من مي بخشد. هيچ گاه نتوانسته ام از او بپرسم كه چگونه اين اتفاق روي داد، ولي شنيده ام كه مي گويند مادرم بيمار بوده و امكان نگهداري از من را نداشته است و در آن زمان پدرم فوت كرده و هيچ قوم و خويشي نداشته ام. وقتي مي شنوم آنها بدون اين كه شناسنامه و نام و نام خانوادگي من يا مادرم را بپرسند، مرا از او تحويل گرفته و چند روز بعد براي يافتن مادرم اقدام كرده و متوجه شده اند مادرم مرده است، اطمينان پيدا مي كنم كه حقيقتي از من پنهان مي شود. مگر مي شود پس از مرگ مردي تمام قوم و خويش او بميرند و زني نيز بلافاصله پس از سپردن فرزندش جان بسپارد و اين زن و مرد هيچ كسي را در اين دنيا نداشته باشند و از سوي ديگر خانواده اي كه خود فرزندان متعددي داشته، از سر دلسوزي مرا به فرزندي بپذيرد. هرچند كه نمي توانم چشم به روي عشق و محبتي كه در تمام اين سال ها به من بخشيده اند، ببندم، ولي نمي توانم به نداي دروني ام و سؤالاتي كه هر سال بيشتر مي شود و مرا از خوشبختي دور و دورتر مي كند، پاسخي بدهم.
 
 
پدرمان هندي بود
«ايندر جيت سينك سيرو» پدر ما بود. در سال ۱۹۵۴ در شهر چنديگار هند به دنيا آمد و در سال ۱۳۵۵ به ايران آمد و در يك مكانيكي كار مي كرد. ۳ سال بعد، او به مادرم علاقه مند شده و با او ازدواج كرده بود.
    در حالي كه پدرم ۲ سال در شركتي به عنوان راننده كار مي كرد برادرم بيكرام در سال ۶۲ به دنيا آمد. وقتي برادرم ۳ ساله بود، پدرم،مادرم را كه باردار بود ترك كرد و رفت.
    چند ماه بعد من به دنيا آمدم و مادرم نامم را «بالجيدو» گذاشت. حالا بعد از سال ها مادر مي گويد: پدرتان وقتي مسلمان شد اسم اش را ابراهيم كريمي گذاشت و بعد از آن با من ازدواج كرد. هر كاري را كه فكر كنيد كردم تا او را پيدا كنم ولي بي فايده بود.
با اين اطلاعات به دنبال پدر همه جا را جست وجو كردم ولي نتوانستم ردي از او پيدا كنم. اي كاش پدرم بداند با اين كه او ما را در كودكي رها كرد و رفت ولي ياد او هيچ گاه از ذهن ما دور نشده و ما اكنون در سن جواني در پي يافتن آغوش پر مهر او هستيم.

 

 

 


شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:40 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 روزنامه ايران، شماره 4280 به تاريخ 18/5/88، صفحه 11 (ماجرا)

«شاهين» بي نشان
من «شاهين» هستم. شش ساله ام. اسم پدرم: اسد الله اطميناني است. در دهمين روز آبان سال 83 با هماهنگي ماموران 103 گاندي به شيرخوارگاه آمنه منتقل شدم. دلم مي خواهد بدانيد «شاهين» هم دل دارد و مثل همه بچه هاي شش ساله ديگر آرزو دارد پدر و مادري داشته باشد. هنوز هيچ آشنايي سراغم را نگرفته. اگر مرا مي شناسيد و هنوز به من علاقه مند هستيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و از تنهايي نجاتم دهيد. من هم مثل بقيه بچه ها پدر و مادر مي خواهم. مگر گناه من چه بوده كه حالااينجا هستم.

 

شيداي رها شده
اسم من «شيدا حسيني» است. شش ساله ام. يك روز با مادر و برادرم بودم كه تصادف كردم و مرا به بيمارستان «امام حسين(ع)» تهران بردند. پرستار هاي مهربان و ماموران نيروي انتظامي مي گويند: آن روز مامان و برادرم براي كم تر شدن دردم به من مواد مخدر داده و رفته اند. وقتي آن روز در بيمارستان رها شدم ديگر هيچ كس سراغم نيامد. اين شد كه از شهريور سال 87 تا به حال در شيرخوارگاه آمنه تنها ماندم. اگر آدم هاي خوب به كمكم نمي آمدند همان موقع براثر خوردن مواد مخدر مي مردم. هر روز آسمان را نگاه مي كنم. خورشيد مي آيد و مي رود. شب هاي مهتابي و تاريك برايم فرقي ندارند چرا كه از خودم هيچ چيز نمي دانم. خوب نگاهم كنيد اگر مرا مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد كه تا ابد يك تنهاي بي هويت باقي نمانم. من اينجا تنهاي تنهايم. پدر، مادر شما را به خدا فراموش نكنيد.

    دوساله بي نشان
من يك بچه سر راهي دو ساله ام. اسم واقعي ام را نمي دانم اما بچه هاي شيرخوارگاه آمنه «شروين» صدايم مي زنند. مي گويند اسم مامان و بابايم «ندا باقري و مجيد رحيمي» است. در بيستمين روز خرداد سال 87 ماموران كلانتري 145 ونك مرا به شيرخوارگاه آمنه آوردند.
    من شب ها از خواب بيدار مي شوم. دلم مي خواهد حرف بزنم. دلم مي خواهد داد بزنم و بپرسم چرا تنهايم گذاشتيد؟ اگر عكسم را ديديد و مرا شناختيد به گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران خبر بدهيد. 

    من گم شده ام 
 اين جا دري هست و دريچه اي پنهان. اين جا پسري هست و اشك هايي هميشه رها. اين جا من هستم، «مهبد» متولد 29/2/87. مامانم «غزال ترك ارزقون» و بابايم «مجيد بيات لو». مامان و بابايي كه نمي دانم كجايند. مامان! بابا! اگر عكسم را مي بينيد من در شيرخوارگاه آمنه هستم. گم شده ام. پيدايم كنيد. اين دريچه پنهان با بزرگ تر شدن و زبان باز كردن من روز به روز بزرگ تر مي شود و اشك هايم در پهناي صورتم جاري مي شوند. نگاه كنيد من چشم به راهتان هستم. شما را به خدا مرا به خانه برگردانيد. اينجا خانه من نيست!

 

 



شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:40 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 روزنامه ايران، شماره 4280 به تاريخ 18/5/88، صفحه 11 (ماجرا)

«شاهين» بي نشان
من «شاهين» هستم. شش ساله ام. اسم پدرم: اسد الله اطميناني است. در دهمين روز آبان سال 83 با هماهنگي ماموران 103 گاندي به شيرخوارگاه آمنه منتقل شدم. دلم مي خواهد بدانيد «شاهين» هم دل دارد و مثل همه بچه هاي شش ساله ديگر آرزو دارد پدر و مادري داشته باشد. هنوز هيچ آشنايي سراغم را نگرفته. اگر مرا مي شناسيد و هنوز به من علاقه مند هستيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و از تنهايي نجاتم دهيد. من هم مثل بقيه بچه ها پدر و مادر مي خواهم. مگر گناه من چه بوده كه حالااينجا هستم.

 

شيداي رها شده
اسم من «شيدا حسيني» است. شش ساله ام. يك روز با مادر و برادرم بودم كه تصادف كردم و مرا به بيمارستان «امام حسين(ع)» تهران بردند. پرستار هاي مهربان و ماموران نيروي انتظامي مي گويند: آن روز مامان و برادرم براي كم تر شدن دردم به من مواد مخدر داده و رفته اند. وقتي آن روز در بيمارستان رها شدم ديگر هيچ كس سراغم نيامد. اين شد كه از شهريور سال 87 تا به حال در شيرخوارگاه آمنه تنها ماندم. اگر آدم هاي خوب به كمكم نمي آمدند همان موقع براثر خوردن مواد مخدر مي مردم. هر روز آسمان را نگاه مي كنم. خورشيد مي آيد و مي رود. شب هاي مهتابي و تاريك برايم فرقي ندارند چرا كه از خودم هيچ چيز نمي دانم. خوب نگاهم كنيد اگر مرا مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد كه تا ابد يك تنهاي بي هويت باقي نمانم. من اينجا تنهاي تنهايم. پدر، مادر شما را به خدا فراموش نكنيد.

    دوساله بي نشان
من يك بچه سر راهي دو ساله ام. اسم واقعي ام را نمي دانم اما بچه هاي شيرخوارگاه آمنه «شروين» صدايم مي زنند. مي گويند اسم مامان و بابايم «ندا باقري و مجيد رحيمي» است. در بيستمين روز خرداد سال 87 ماموران كلانتري 145 ونك مرا به شيرخوارگاه آمنه آوردند.
    من شب ها از خواب بيدار مي شوم. دلم مي خواهد حرف بزنم. دلم مي خواهد داد بزنم و بپرسم چرا تنهايم گذاشتيد؟ اگر عكسم را ديديد و مرا شناختيد به گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران خبر بدهيد. 

    من گم شده ام 
 اين جا دري هست و دريچه اي پنهان. اين جا پسري هست و اشك هايي هميشه رها. اين جا من هستم، «مهبد» متولد 29/2/87. مامانم «غزال ترك ارزقون» و بابايم «مجيد بيات لو». مامان و بابايي كه نمي دانم كجايند. مامان! بابا! اگر عكسم را مي بينيد من در شيرخوارگاه آمنه هستم. گم شده ام. پيدايم كنيد. اين دريچه پنهان با بزرگ تر شدن و زبان باز كردن من روز به روز بزرگ تر مي شود و اشك هايم در پهناي صورتم جاري مي شوند. نگاه كنيد من چشم به راهتان هستم. شما را به خدا مرا به خانه برگردانيد. اينجا خانه من نيست!

 

 



یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:8 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

پدرم را در پارس آباد گم كردم

دختر چشم انتظار

يك روز بابا محمدرضا و عمورحيم باهم رفتند و ديگر برنگشتند . من آن زمان سه سال بيشتر نداشتم. هر روز كه بزرگتر مي شدم و از مادرم و مادربزرگم سراغ پدرم محمدرضااقبالي و عمويم رحيم را كه در سال ۷۵ در دانشگاه تبريز دانشجو بود ، مي گرفتم اما هميشه در چشم هاي مرطوب و غمگين آنان يك انتظار مي ديدم. كم كم يادگرفتم كه غمم را پنهان كنم. حالا درست من ۹ ساله شده ام. به مدرسه مي روم و با دوستانم حرف مي زنم. هر روز همكلاسي هايم از پدرشان حرف مي زنند ، اما من فقط مي دانم پدرم كارمند بانك بوده است و ۲۵ دي ماه سال ۷۵ براي هميشه در پارس آباد ناپديد شده است.

پدر

يك روز قصه رفتن پدرم را نوشتم و قلب كوچكم تا صبح گريه كرد. دوري سخت است، جدايي سخت است و انتظار سخت تر

عمو

دلم نمي خواهد به انتظار فكر كنم دوست دارم پدرم به خانه برگردد، دوست دارم لااقل كسي پيدا شود و به من بگويد: ليلا پدرت پيدا شده است. من بابايم را مي خواهم ، شما را به خدا كمك كنيد پدرم را پيدا كنم تا من هم بتوانم بگويم پدر دارم و قلب كوچكم آرام گيرد

 



شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:9 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

در بيمارستان كودكان اخوان رها شدم

برگ نوزدهم از آلبوم جويندگان عاطفه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۴

پرستاران بخش كودكان بيمارستان كودكان اخوان مهرماه سال ۶۴ وقتي متوجه شدند دختري به نام فاطمه سخايي كه چند ماه بيشتر نداشت و در تاريخ ۱۹ تير ۶۴ در بيمارستان بستري شده بود، تنها رها شده است به آدرسي كه خانواده در پرونده او اعلام كرده بودند، مراجعه كردند ولي هيچ نشاني از آنان نيافتند.دختر پس از بهبود به شيرخوارگاهي سپرده شد تا بدون سايه پدر و مادر به زندگي ادامه دهد. حالا او مي خواهد والدين اش را پيدا كند و از آنان سؤال هايي را كه در تمام اين سالها در ذهن اش نقش بسته است، بپرسد.

مريم» هنوز گمشده من است

۱۵ تيرماه سال ۱۳۵۷ بود كه مردي به همراه همسر و دو دختر ۹ ماهه و سه ساله اش به نام هاي مژگان و مريم و دو برادر زنش از تهران به طرف شمال راه افتادند. آنها در حاليكه سوار بر خودرو جيپ خود بودند پس از دوساعت در حوالي پاسگاه گزنك براي اينكه با خودروي كاميوني كه از جلو حركت مي كرد برخورد نكند به شانه خاكي جاده مي كشد ولي نمي تواند تعادل خود را حفظ كند و خودروي او به درون دره اي سقوط مي كند. عده اي كه شاهد سقوط خودروي جيپ به دره بودند بلافاصله به كمك مجروحان حادثه مي شتابند. پس از چند روز وقتي زن و مرد به هوش مي آيند متوجه مي شوند كه اثري از دو دختر خردسالشان نيست. در حاليكه زن جوان از مرگ يكي از برادران خود به شدت اندوهگين است ،مي گويد: قبل از سقوط به دره متوجه شدم كه در عقب باز شد ودو دخترمان به بيرون از خودرو پرتاب شدند.تلاش براي يافتن اثري از دوكودك بارها با جست وجوي منطقه صورت مي گيرد ولي هيچ كس از دو كودك معصوم خبري ندارد.۲۰ سال بعد در حاليكه زن و مرد صاحب دو فرزند ديگر شده اند باز هم نمي توانند فكر مريم و مژگان را از ذهن خود بيرون كنند. مادر براي ديدار بچه هايش و يافتن نشاني از آنها مثل ۲۰ سال قبل بي تاب است. زنگ تلفن كه به صدا در مي آيد او متوجه مي شود كه از طريق يكي از نشريات موفق شده است يكي از دخترانش را پيدا كند. مژگان كه ۲۱ سال دارد و همه او را «يلدا» صدا مي كنند، پدر ومادرش را در آغوش مي كشد. او زندگي خوبي دارد و در آغوش گرم زن و مردي مهربان از ۲۰ اسفند سال ۵۷ بزرگ شده است.

مادر و پدر پس از درآغوش گرفتن دخترك متوجه مي شوند كه پس از سقوط به طرف دره، مژگان و مريم بر اثر بازشدن در خودرو به بيرون پرتاب شده اند و روي چمن ها افتاده اند در حاليكه هيچ كس آنها را نديده است، چوپاني كه در حال عبور دادن گوسفندان خود از منطقه است با شنيدن صداي گريه كودكان به آن طرف مي رود و مژگان ومريم را پيدا مي كند چوپان مهربان پس از مداواي دو كودك مجروح آنان را به شيرخوارگاهي در مشهد مي سپارد و چند ماه بعد مژگان به فرزندي خانواده اي در اصفهان سپرده مي شود و از خواهرش مريم دور مي ماند. پس از ۲۷ سال از آن حادثه با اينكه مژگان (يلدا) پيدا شده است با اين حال مادر هنوز چشم به در دوخته است. مريم اش بايد ۳۰ ساله باشد، اي كاش دخترك مي دانست كه هنوز كه هنوزاست آغوش مادر در انتظار اوست و پدر از نديدن و دوري او كمرش خميده شده است.

         


 



شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:55 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

پدر و عمه ام مرا در اروميه به خانواده اي سپردند

۲۳ مرداد ماه سال۴۹ در خوي يا اروميه متولد شده ام و در حالي كه ۱۰-۱۲ روز بيشتر نداشتم، پدر و مادرم دچار اختلاف شدند و در حالي كه عمه ام همراه پدرم بوده به پرورشگاهي در اروميه مراجعه مي كنند تا مرا به آنجا بسپارند. اما در جلوي در پرورشگاه آنها با زني برخورد مي كنند كه در آرزوي داشتن فرزند بوده است. پدر و عمه ام بعد از اينكه متوجه اين مسأله مي شوند بدون اينكه هيچ نام و نشاني از خودشان بدهند مرا به آن زن تحويل مي دهند. در كنار زن و مردي مهربان دوران كودكي ونوجواني را گذراندم تا اينكه در سال۶۱ مادرخوانده ام بر اثر بيماري جان سپرد و قبل از مرگش قصه زندگي ام و ديدارش را با پدر و عمه ام برايم تعريف كرد. براساس گفته مادرخوانده ام پدرم به او گفته بود كه شغلش قصاب است. دلم مي خواهد خانواده ام را پيدا كنم و بدانم كه چرا پدرم مرا با بي مهري از خودش دور كرد و آيا مادرم دلتنگ پسر ۱۲ روزه اش نشد. پسري كه تنها با يك قنداق و پيراهن سفيد رنگ رهايش كردند.

 

كساني كه در اين مورد خبري دارند با بخش جويندگان عاطفه تماس حاصل كنند.

 

 




شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:47 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

برگ يازدهم از «آلبوم جويندگان عاطفه - سه شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۱

۲۸ ارديبهشت ماه سال ۸۰ مأموران نيروي انتظامي پسري شش ساله را درحالي كه درخيابان رها شده بود، يافتند. اين كودك خود را سعيد انصاري معرفي كرد، اما حاضر نشد هيچ حرف ديگري از خانواده اش بزند.حالا هرچه سعيد بزرگتر مي شود مسؤولان بهزيستي ومددكاران در قلب خود بيشتر آرزو مي كنند سعيد بيش از اين تنها نباشد.

 




چهار شنبه 7 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 6:49 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

مادرم طاهره كجاست؟

فقط مي دانم نام مادرم طاهره است. اين تنها نشاني من ازمادرم است. در سال ۱۳۳۸ درحاليكه ۶ ماه بيشتر نداشتم پدر ومادرم از هم جدا شدند. پدرم اسماعيل پس از جدايي از مادرم طاهره مرا كه ناصر نام داشتم نزد خود نگه داشت تا وقتي ديپلم گرفتم نمي دانستم نامادري ام ، مادرم نيست اما سرانجام متوجه اين حقيقت شدم. هرچه از پدرم تقاضا كردم، اطلاعاتي ازمادرم دراختيارم قرار دهد، تنها به سكوت اكتفا كرد. روزها، ماهها وسالهاي زيادي به صفحه شناسنامه ام خيره شده ام . ناصر متولد ۳۱ شهريور سال ۱۳۳۸ ، نام پدر اسماعيل ـ نام مادر طاهره. براي يافتن مادرم به هر دري زدم، فقط يكي از دوستان پدرم به من گفت: مادرت ترك زبان بود. مهريا آبان سال ۱۳۳۸ از پدرت جدا شد .در خيابان اسكندري زندگي مي كردند. مدتي در خيابان اسكندري به دنبال مادرم گشتم. اميدوار بودم از همسايگان قديم كسي مادرم را بشناسد. اما افسوس كه به هردري زدم بن بست بود. دست تقدير مرا به خارج از كشور كشاند. تحصيلات عاليه ام را در يكي از كشورهاي خارجه به اتمام رساندم واكنون زندگي خوبي دارم ولي هنوز كه هنوز به مادرم فكر مي كنم. مادري كه روشني لحظات تنهايي ام است

 

اسم من سامان است

ساعت ۱۸ روز ۳۰ مهرماه سال ۸۰ مأموران كلانتري ۱۱۳ پسرسه ساله اي را يافتند كه در منطقه بازار رها شده بود. اين پسرك درحاليكه شلوار لي سرهمي و بلوز زمستاني گلدار و كفش اسپرت دوچسبه پوشيده بود، به مأموران گفت: اسم من سامان است و فاميلم موسوي است. اين پسرك از وقتي كه به شيرخوارگاه سپرده شده، هيچ اطلاعات ديگري در مورد اقوامش يا پدرومادرش ندارد. حالا او در عالم كودكي و تنهايي اش چشم انتظار روزي است كه آغوش پرمهر پدر و مادر را تجربه كند.سامان اگر چه هيچ كس را به ياد نمي آورد اما در فكر خانه اي است كه به آن برگردد

 

 

.



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 2:17 بعد از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

                                                   



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 2:12 بعد از ظهر ::  نويسنده : مينا

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:42 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

 

دختري كه در 2 سالگي گم شد (هم اكنون زهرا 31 ساله مي باشد)

زهرا مادرت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.

 

زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه رودكي به دنيا امده است

همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
بعد از ازدواج با على، صاحب ۴ پسر به نام هاى حميد، سعيد، شهرام و بهرام شديم. اما آرزوى روزهاى كودكى رهايم نمى كرد تا اين كه يك شب خواب ديدم دخترى به دنيا آورده و نامش را زهرا گذاشته ام. سرانجام نيز زهرا به دنيا آمد با آمدن او زندگى رنگ ديگرى گرفت. با هر لبخندش جانى دوباره مى گرفتيم. هر نوع اسباب بازى كه دوست داشت برايش مى خريدم.
همان موقع ها شوهرم براى زهرا يك دوچرخه كوچك پلاستيكى خريده بود. بچه داشت در حياط خانه بازى مى كرد كه من در خانه را قفل كردم. آن روز ميهمان داشتيم، به همين خاطر در آشپزخانه برنج آب كش مى كردم كه يكى از پسرهايم گفت: زهرا در حياط بى تابى مى كند، به همين خاطر از من خواست اجازه دهم او بيرون خانه با بچه ها بازى كند. دقايقى پس از رفتن زهرا وقتى دنبالش رفتم، هيچ اثرى از او در كوچه نديدم. ساعت ها با بچه ها و همسايه ها دنبالش گشتيم، اما فايده اى نداشت. تا اين كه به پليس شكايت كرديم. ماه ها به جست و جويش پرداختيم، با اين حال به هيچ نتيجه اى نرسيديم.
روزهاى سختى بر من گذشت. چند بار شوهرم خواست خانه را عوض كند، اما گفتم نه. زهرا را در اين خانه گم كرده ايم، پس بايد در همين جا هم بمانيم تا برگردد.
راستى كه در غم فراغ فرزند چه روزهاى سخت و دشوارى بر ما مى گذرد.
چند سالى است كه دل پريشانم. پشت اين پنجره به انتظار مى ايستم و فكر مى كنم زهرايم پشت در است و نمى دانى چه صداى زجرآورى است صدايى كه در ذهنم مى پيچد. «زهرا مى گريد و در مى زند.» دكترها به شوهرم گفته اند دارم دق مى كنم.
وقتى به نامش مى انديشم، دلم ريش مى شود. روزهايمان به سختى مى گذرد. كاش مادر باشى و بدانى وقتى به آمدنش فكر مى كنم، زبانم بند مى آيد.
من هنوز به اين مى انديشم كه اگر زهراى من عكس كودكى اش را ببيند، من و همه دل تنگى هايم را به ياد مى آورد.
شما هم به عكس فرزندم نگاه كنيد. اگر او را مى شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران ۸۸۷۷۱۶۲۱ تماس بگيريد. از خدا بخواهيد كه من را به آخرين آرزوى زندگى ام برساند و همه گم شده ها پيدا شوند. هر سه تصوير زهرا ذاكري است.

 

               

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:38 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

تابستان سال ۱۳۷۵ بود. براي رفتن به شمال ، همراه همسر و دو دخترم كه يكي ۹ ماهه و ديگري سه ساله بود به طرف شمال راه افتاديم. سوار خودرو جيپ مان شده و با شادي سفر را آغاز كرديم. اما دو ساعت بعد در حوالي پاسگاه گزنك بود كه كاميوني در حال سبقت، به طرف من با سرعت در حركت بود. براي جلوگيري از تصادف خودروام را به شانه خاكي كشيدم، ولي بي فايده بود. در پي آن سقوطي جانكاه را در درهاي داشتيم. ديگر نمي دانم چه شد. فقط بعدها فهميدم كه در درهاي سقوط كردهايم و من و همسرم از همان زمان بيهوش شده ايم. سراغ بچههايم را گرفتم ولي هيچ اثري از آنها نبود. يكي از برادران همسرم كه با ما همراه بود نيز جان سپرده بود. تلاش براي يافتن بچههايم را آغاز كردم. تنها با پيدا كردن آنها همسرم آرام مي شد، ولي با وجود جست وجو در منطقه نتوانستم هيچ اثري از آنها پيدا كنم. با وجود اين كه ۲۰ سال از اين جريان ميگذشت و ما صاحب دو فرزند ديگر شده بوديم، هرگز ياد مريم و مژگان را نمي توانستيم از ذهنمان پاك كنيم و همسرم دائم با گريه و بيتابي خاطرات آن سفر تلخ را در ذهن و ياد من تداعي مي كرد. تا اين كه همسرم آگهي داد و ما متوجه شديم كه اميدي براي يافتن يكي از دخترانمان يافتهايم. دخترمان مژگان كه ۲۷ سال داشت و نام ديگري روي او گذاشته بودند و خواهرش پس از سقوط در دره بر اثر بازشدن درخودرو به بيرون پرت شده و روي چمن ها افتاده بودند و چوپاني مهربان پس از شنيدن صداي گريه بچه ها آنان را كه به شدت مجروح شده بودند پيدا مي كند و پس از مداوا آنان را به بهزيستي مي سپارد. دو دخترم در شيرخوارگاهي در مشهد مي مانند و بعد از چندماه مژگان به فرزند خواندگي خانوادهاي در اصفهان ميرود و دور از مريم زندگي جديدي را آغاز مي كند. حالا مادر با يافتن مژگان خاطرات مريم بيشتر در ذهنش تداعي مي شود. به بهزيستي مراجعه كرده پاسخ روشني نگرفته است شايد تنها راه اين باشد كه بار ديگر همه با هم مريم را صدا كنيم. برگ چهل و دوم از آلبوم جويندگان عاطفه چهارشنبه، 29 آذر 1385



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:33 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

۳۶ سال انتظار براي ديدن خواهر

پدر و مادرم در هفتم شهريور سال ۱۳۵۰ پس از اختلاف بسيار از هم جدا شدند. در آن زمان من كودكي ۵ ساله بودم. مادرم سرپرستي مرا به عهده گرفت و خواهرم را به پدرم سپرد تا او را نزد خود نگه دارد. چند روز بعد وقتي مادرم سراغ خواهرم را گرفت با ضد و نقيض گوييهاي پدر مواجه شد و بالاخره متوجه شد كه پدر خواهرم را گم كرده است. براي يافتن او مادر تمام تلاشاش را كرد ولي بيفايده بود. وقتي به سن نوجواني رسيدم متوجه شدم كه خواهري گم شده دارم. براي شادي مادرم و براي يافتن سؤالي كه ذهنم را آزار ميداد شروع به جستوجو كردم وميخواستم هر طور شده خواهرم را پيدا كنم. بعد از جستوجو در مداركي كه وجود داشت متوجه شدم طلاقنامهاي از آن زمان وجود دارد. با اين مدرك موفق شدم رد خواهرم را در بهزيستي پيدا كنم. ولي در بهزيستي به من گفته شد كه او را به فرزندخواندگي دادهاند. تنها عكسي كه از خواهرم در پرونده اش وجود داشت به من داده شد و در شرح حالاش خواندم كه خواهرم در حالي كه يك سال و نيمه بوده است به كلانتري ۱۶ تهران سپرده شده و در بهزيستي نام او را پريوش گذاشتهاند و بعد از آن به فرزندخواندگي رفته است. آن طور كه به من گفته شد خواهرم در سال ۷۲ براي يافتن خانوادهاش به بهزيستي اشرفي اصفهاني واقع در پيچشميران مراجعه ميكند و ميگويد او را هماكنون زهرا صدا ميكنند. تنها ميدانم مردي به نام فرضالله و زني به نام نيمتاج او را به فرزندي گرفتهاند و پدرخواندهاش در انبار گندم كار ميكند و اكنون دو فرزند پسر دارد. خواهرماي كاش بداند كه برادرش نگران حال اوست و مادر دلتنگاش چشم به در دوخته است و بارها و بارها با خودش تكرار كرده كه چرا وقتي پدر او را رها كرد نوك انگشت پاي دخترك زخم بود و به جاي شلوار، پارچهاي سفيد به دور او پيچيده بود.

 

سوختگي قبل از رهايي

دو، سه ساله بودم كه از خانه بيرون آمديم. آن روز به خوبي در ذهن من مانده است با اينكه كودكي بيش نبودم. سال ۶۷ به پايان خود نزديك ميشد. همراه پدر و مادرم بودم كه يكدفعه انفجاري روي داد و همه جا شلوغ شد، وقتي به خود آمدم در بيمارستان بودم. بعد از جراحت و بيمارستان و چند روز بيقراري، وقتي بهتر شدم سوار ماشيني شدم كه مرا به جايي برد كه بچه هاي زيادي در سنين مختلف در آنجا بودند. خيلي زود متوجه شدم در آن مكان بچه هايي كه تنها ماندهاند، زندگي ميكنند و در اين خانه هيچگاه نميتوانم كسي را مادر و يا پدر صدا كنم. ۲ سالي در ميان كودكان تنها زندگي كردم و بعد از آن زن و مردي آمدند و مرا با خودشان بردند به اميد آن كه شكوفهاي به گيسوانم بزنند. بزرگتر كه شدم متوجه شدم آنچه در ذهن من ميگذرد، شايد يك خواب، يك رؤيا و يا يك افسانه است. در پرونده بهزيستي سرگذشت من طور ديگري رقم خورده است، در آنجا چنين آمده كه من در ۲۳ اسفند سال ۶۷ در حالي كه شلوار، ژاكت و كلاه قرمز رنگي به تن داشتهام با يك دمپايي رها شدهام و مأموران كلانتري مهرآباد شمالي مرا در رستوران ترمينال غرب پيدا كردهاند. آثار سوختگي روي دست چپ و سمت چپ من نشان ميدهد كه حادثهاي تلخ را گذراندهام. شايد آن انفجار و آن تصوير نشانگر خاطره تلخ پنهان زندگي ام باشد

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:30 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

قصه تلخ جدايي ۳ خواهر گمشده من

سال ۴۵ در زندگي ما سالي پر از غصه است. در آن سال پدرم محمدعلي و مادرم سكينه با وجود داشتن ۲ دختر اختلافاتشان بالا گرفته بود. خواهرم طاهره متولد سال ۱۳۴۱ و فاطمه متولد سال ۱۳۴۴ بود. وقتي مادرم به قهر از خانه پدر بيرون ميرود پدرم ۲ خواهرم را كه دو و سه ساله بودهاند، با خود از خانه بيرون ميبرد و ديگر از آنها هيچ خبري نميشود. بعد از چند ماه وقتي مادرم متوجه سرنوشت نامعلوم ۲ دخترش مي شود به خانه برميگردد به اميد اين كه بتواند سرنخي از ۲ دخترش پيدا كند، ولي هر چه از زندگي آنها ميگذرد پدرم هيچ حرفي در مورد بچهها نميزند. در سال ۱۳۴۶ من به دنيا مي آيم و بعد از آن خواهرم ناهيد به دنيا ميآيد. در اين زمانها بوده كه اختلاف ميان پدر ومادرم بيشتر اوج ميگيرد و سرانجام در سال ۱۳۵۱ در حالي كه ۵ ساله بودم و ناهيد هم ۳ سال داشت، پدرو مادرم از هم جدا شدند. يادم هست كه مادرم از يافتن خواهرهايم مأيوس شده بود. وقتي آنها از هم طلاق گرفتند و مادرم رفت، پدرم مرا به پدربزرگم سپرد و ناهيد هم يك دفعه ناپديد شد. در تمام دوران كودكي هر جا كه ميرفتم به دنبال ۳ خواهر گمشدهام بودم. هر چه بزرگتر ميشدم بيشتر متوجه ميشدم كه چه اتفاقي افتاده است. حالا كه قصه زندگيها را ميخوانم، حالا كه مفهوم زندگي را متوجه ميشوم به خانوادهام بيشتر فكر مي كنم. بعد از صحبت زياد با پدرم، عاقبت اطلاعات كمي از آنها به من داد. پدرم ميگويد: طاهره و فاطمه را جلوي در بهزيستي تهران گذاشتهام و شناسنامههايشان را نيز همراهشان و در لباسهايشان گذاشتهام. نميدانم پدر درست ميگويد يا خير، ولي اگر درست بگويد كاش طاهره و فاطمه بدانند كه نام خانوادگيشان نوري است. مدتي در شيرخوارگاه شهر ري و بعد از آن در شيرخوارگاهي واقع در شوش بوده اند . پدرم در مورد خواهر ديگرم ميگويد: ناهيد رابه زني به نام ليلا سپرده است و به صورت محضري اين كار را كرده است. آن زن در نوبهار زندگي ميكرده و بعد هم آن زن اسم خواهرم را به پروانه تغيير ميدهد. اي كاش پروانه، طاهره و فاطمه پيدا ميشدند و برادرشان را از تنهايي درميآوردند. كساني كه از زندگي پر رمز و راز جويندگان عاطفه اين برگ اطلاع دارند با تلفن ۸۸۷۶۱۶۲۱ تماس بگيرند

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:12 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 روزنامه ايران، شماره 4721 به تاريخ 21/11/89، صفحه 18 (ماجرا)

    دختر مشرقي
 سيمين، نام مستعار دختري است باچشم و موي مشكي و پوستي به رنگ برف. ماموران پليس او را با لباس نوزادي سفيد و پتوي صورتي در حوالي كلانتري 167 دولت آباد پيدايش كردند.
او حالا5 ماهه و ساكن شيرخوارگاه آمنه است اما بي هويت. با اين حال مادر تو بدان فرزندت همانند يك قطره جدا افتاده از دريا فقط محبت تو را مي خواهد تا از سرگرداني نجات يابد و آرام و قرار گيرد.
    اگر دختر كوچكت را مي خواهي با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگير تا سيمين به درياي وجودت بپيوندد.

آرزوي آرمان
ترس در چشمان كودك موج مي زند. فريادش در گلو شكسته و ديگر حتي رمقي براي گريه كردن هم ندارد. اما در اعماق دل شكسته اش همچنان به آينده اي زيبا اميدوار است، چرا كه اسمش يادآور آرزوهاست. آرمان دل شكسته
    11 ماه بيشتر ندارد، اما زخم ها و جراحت هاي ناشي از كودك آزاري شديد بر بدن نحيفش نشان از تلخي هاي روزگار و زندگي كوتاهش دارد. او ارديبهشت 89 توسط مادرش «طيبه زرين چغايي» در بيمارستان بهرامي بستري شد، اما بعد از آن روز تاكنون چشم به راه مادرش مانده. حالااو ميهمان شيرخوارگاه شبير است. راستي اگر نشاني از مادر و بستگان اين كودك غريب و بي پناه داريد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و آرمان را از بي تابي و دلشوره برهانيد.

كودك چشم آبي
    چشمان يگانه همزمان با تولدش رنگ آسمان گرفت. مادرش ساناز گرجستاني، دخترك را
    6 ماه قبل در بيمارستان كمالي كرج به دنيا آورد اما افسوس كه او با شير مادر ناآشناست. راستي خانم گرجستاني آيا رنگ آسماني چشمان كودكت را به ياد داري؟
    او منتظر دستان نوازشگر توست كه هيچ موجود ديگري نمي تواند جاي تو را برايش بگيرد. يگانه تو را مي خواهد و بي صبرانه در شيرخوارگاه آمنه منتظر بازگشت توست. تو اي مادر اگر فرزندت را مي جويي با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگير و يگانه زندگي ات را در آغوش پرمهرت بگير تا غم بي كسي و تنهايي او به شادي مبدل شود. شايد اين عيد نوروز او در خانه مادر باشد.
    
    
    من در بيمارستان كمالي كرج به دنيا آمدم
    مادر! اين من هستم پسرت. همان پسركي كه نخستين روز مرداد 87 در بيمارستان كمالي كرج به دنيايش آوردي. اما افسوس كه پس از تولدم تنهايم گذاشتي و رفتي. پس از آن مدتي ميهمان شيرخوارگاه امام خميني كرج بودم و حالاهم در شيرخوارگاه آمنه زندگي مي كنم. مادرم! فاطمه ركني به خدا از اين ميهماني طولاني در شيرخوارگاه و اين همه تنهايي و دلتنگي خسته شده ام. دلم مي خواهد به خانه خودمان برگردم. به خدا آسمان زندگي ام بي تو ستاره اي ندارد. پس تو اي مهربان اگر نشاني از خانواده ام داري با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگير تا شايد ستاره اقبال من در آسمان تاريك زندگي ام روشن شود.

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:10 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 روزنامه ايران، شماره 4717 به تاريخ 17/11/89، صفحه 16 (ماجرا)

 

متولد پائيز 
    از همان دوران تولد، سرماي پائيز در تن پريسا كوچولو كم بود كه غم تنهايي و بي مادري هم درد و رنج اش را دوچندان كرد. حالااو از قاصدك هاي خوش خبر مي خواهد خودشان را به مادرش خديجه اسدي پور برسانند و بگويند پريسا دوستش دارد و بي صبرانه منتظر بازگشت اوست.
    مادر پريسا به خوبي مي داند كه فرزندش را يك روز پائيزي در بيمارستان اكبرآبادي رها كرد و رفت. حالاشيرخوارگاه شبير در جنوب تهران خانه اوست.
    پس اي قاصدك ها اگر خبري از مادر دختر كوچولو داريد، گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران را باخبر كنيد. 
    
    
    پسر كوچولوي قصه ها 
    سهم او از زندگي فقط نام زيبايي است در شناسنامه اش. «آرشام» يعني قوي و نيرومند، پسر قوي قصه ها، اگر در ابتداي زندگي بي ياور مانده، شايد در آينده، باتوكل به خدا آنقدر قوي شود كه رنج تنهايي كودكان ديگر را بفهمد و به كمكشان بشتابد. او فرزند خانم ژيلاسلطان دوست است، آذر امسال در بيمارستان امام حسين(ع) متولد شده و ديگر مادرش را نديده است. او با چشمان پرتمنا از شما مردم مهربان درخواست مي كند اگر اطلاعي از والدينش داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و ميهمان شيرخوارگاه شبير را از تنهايي نجات دهيد. 
    
    
    پسركي در جست وجوي خوشبختي 
    پرونده زندگي پسرك يك ساله خالي خالي است و او بي خبر از دست تقدير، با قدم هاي كوتاه و لرزان به اطراف مي دود شايد خوشبختي را بيابد اما افسوس كه پسرك نمي داند معني تلخ واژه «كودك سرراهي» چيست؟ هر كه را مي بيند سراغ نشان پدر و مادر را مي گيرد اما افسوس كه قصه پرغصه سرگرداني او از 26شهريور 87 رقم خورده است.
    در گزارش واحد مددكاري شيرخوارگاه آمنه آمده است: «نام پدر و مادر نوزاد بي نام و نشان، «مهدي فوبي» و «مرضيه الهيويي نظري» و نام مستعار پسرك «كيوان» است. همين و بس! و او حالابه دنبال خانواده اش است اگر پيدا شوند.

    ستاره زندگي ام كجايي 
    با اين كه 9 ماه بيشتر ندارم اما با تمام وجود مي دانم ستاره زندگي ام روشن است. مامان عزيزم كه اسمت (ايران پاكباز) است، مددكاران شيرخوارگاه هم اسم مرا مهسا گذاشته اند. يعني دختري به زيبايي ماه. آخرين لحظه ديدارم با تو در بيمارستان اكبرآبادي بوده و ديگر روي تو را نديده ام. در حال حاضر ساكن شيرخوارگاه شبير هستم، پس اگر دوستم داري بدان بي صبرانه منتظر آغوش گرم و دست هاي مهربانت هستم. تو بيا تا چشمان اشكبارم هميشه خندان بماند. عاشقانه و بي قرار منتظرت هستم مامان مهربان.

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:10 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 روزنامه ايران، شماره 4717 به تاريخ 17/11/89، صفحه 16 (ماجرا)

 

متولد پائيز 
    از همان دوران تولد، سرماي پائيز در تن پريسا كوچولو كم بود كه غم تنهايي و بي مادري هم درد و رنج اش را دوچندان كرد. حالااو از قاصدك هاي خوش خبر مي خواهد خودشان را به مادرش خديجه اسدي پور برسانند و بگويند پريسا دوستش دارد و بي صبرانه منتظر بازگشت اوست.
    مادر پريسا به خوبي مي داند كه فرزندش را يك روز پائيزي در بيمارستان اكبرآبادي رها كرد و رفت. حالاشيرخوارگاه شبير در جنوب تهران خانه اوست.
    پس اي قاصدك ها اگر خبري از مادر دختر كوچولو داريد، گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران را باخبر كنيد. 
    
    
    پسر كوچولوي قصه ها 
    سهم او از زندگي فقط نام زيبايي است در شناسنامه اش. «آرشام» يعني قوي و نيرومند، پسر قوي قصه ها، اگر در ابتداي زندگي بي ياور مانده، شايد در آينده، باتوكل به خدا آنقدر قوي شود كه رنج تنهايي كودكان ديگر را بفهمد و به كمكشان بشتابد. او فرزند خانم ژيلاسلطان دوست است، آذر امسال در بيمارستان امام حسين(ع) متولد شده و ديگر مادرش را نديده است. او با چشمان پرتمنا از شما مردم مهربان درخواست مي كند اگر اطلاعي از والدينش داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و ميهمان شيرخوارگاه شبير را از تنهايي نجات دهيد. 
    
    
    پسركي در جست وجوي خوشبختي 
    پرونده زندگي پسرك يك ساله خالي خالي است و او بي خبر از دست تقدير، با قدم هاي كوتاه و لرزان به اطراف مي دود شايد خوشبختي را بيابد اما افسوس كه پسرك نمي داند معني تلخ واژه «كودك سرراهي» چيست؟ هر كه را مي بيند سراغ نشان پدر و مادر را مي گيرد اما افسوس كه قصه پرغصه سرگرداني او از 26شهريور 87 رقم خورده است.
    در گزارش واحد مددكاري شيرخوارگاه آمنه آمده است: «نام پدر و مادر نوزاد بي نام و نشان، «مهدي فوبي» و «مرضيه الهيويي نظري» و نام مستعار پسرك «كيوان» است. همين و بس! و او حالابه دنبال خانواده اش است اگر پيدا شوند.

    ستاره زندگي ام كجايي 
    با اين كه 9 ماه بيشتر ندارم اما با تمام وجود مي دانم ستاره زندگي ام روشن است. مامان عزيزم كه اسمت (ايران پاكباز) است، مددكاران شيرخوارگاه هم اسم مرا مهسا گذاشته اند. يعني دختري به زيبايي ماه. آخرين لحظه ديدارم با تو در بيمارستان اكبرآبادي بوده و ديگر روي تو را نديده ام. در حال حاضر ساكن شيرخوارگاه شبير هستم، پس اگر دوستم داري بدان بي صبرانه منتظر آغوش گرم و دست هاي مهربانت هستم. تو بيا تا چشمان اشكبارم هميشه خندان بماند. عاشقانه و بي قرار منتظرت هستم مامان مهربان.

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:1 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

                                                   

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:0 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:51 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

60 سال چشم انتظار دختر

زير چشم‌هايم شکست خورد از بس پلک برهم نزدم و به روزهاي دور خيره ماندم. ماجراي تلخ انتظار، در سياهي نگاهم لانه کرده است. همه قصه‌ام در سال 1306 و روز به دنيا آمدنم نوشته شد. نامم را «شوکت» گذاشتند و فاميلي «ايل بيگي اصلي» را از پدر به ارث بردم. درسال 1325 با «سيد تراب تهراني» در حوالي خيابان مختاري ازدواج کردم. او لاستيک فروش بود و از همسر اولش 5 فرزند داشت. «اکرم سادات، اخترسادات، طاهر، امير» و پسري ديگر که اسمش را به ياد ندارم. يک سال بعد از ازدواجمان دختري به دنيا آوردم که نامش را گذاشتيم «فخرالسادات.» همه دلخوشي‌ام او بود. هر روز دخترکم را در آغوش مي‌گرفتم و دردهايم را در گرماي بودنش به فراموشي مي‌سپردم. اگر تب مي‌کرد «جانم در مي‌آمد». گاهي در حياط خانه کودکم را ميان دو دست تاب مي‌دادم. به لب چينه اخرايي رنگ بام نگاه مي‌کردم و از خدا خوشبختي‌اش را مي‌خواستم. چشم‌هايش آنقدرزيبا بود که نمي‌شد وصفش کرد. وقتي فخرالساداتم دو ساله شد بچه‌ام را از من دور کردند و به فردي ناشناس سپردند. براي يافتن او به هر دري زدم، اما فايده‌اي نداشت. بعد‌ها شنيدم به دست بچه‌ام خرمايي داده‌اند. کودک نازنينم در کوچه خرما به دست سرگردان بوده. سگي آمده و او را ترسانده، دخترم جيغ کشيده. همسايه‌ها او را گرفته‌اند و پاره تنم را در حوالي «سرآسياب دولاب»، به مردي سلماني داده‌اند که بچه‌اي نداشته است. بيا و يک روز خودت را جاي من بگذار... در تمام اين سال‌ها کابوس دختر خرما به دست و سگي درکنارش و صداي جيغ‌هايش از ذهنم بيرون نرفته است. و از همان روز بود که زير چشم‌هايم اين گونه شکست خورد. تارهاي يکدست سفيد در موهايم تنيده شد. از آن به بعد در شهرهاي زيادي زندگي کردم اما ياد دخترکم هميشه با من است. حالا دختر کوچولوي من که مطمئنم زنده است 62 سال دارد و دلم مي‌خواهد بداند تنها آرزوي مادر 82 ساله‌اش ديدن دوباره اوست. اگر دخترم را مي‌شناسيد با شماره تلفن گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و بعد از سال‌ها لبخندي دوباره و شايد آخرين لبخند را به مادري پير هديه دهيد.

 

 

در جست‌وجوي مادر

دومين روز مهر 1337 به دنيا آمدم. بعد از تولد نيز تنها مدرك اثبات بودنم همين شناسنامه است. شناسنامه‌اي كه مي‌گويد: نامم «فرزانه ضرابي‌پور» نام پدر «رجب»، نام مادر «زرين‌تاج ملكي» صادره از بخش چهار شهرري است. 14/4/1338 با معرفي آقاي دكتر نظام از بنگاه حمايت مادران و نوزادان به شيرخوارگاه «بنياد پهلوي» سابق رفته ام. حالا مثل تمام بچه‌هايي كه پدر و مادر خود را گم كرده‌اند 51 سال است كه دنبال‌شان مي‌گردم. جست‌وجوهاي بي‌نتيجه‌ام، مرا امروز به اين روزنامه رسانده. روزنامه‌اي كه مي‌دانم گم شده‌هاي زيادي را پيدا كرده است. دلم روشن است كه اگر نام و نشاني از پدر و مادرم داشته باشيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس مي‌گيريد و انتظار 52 ساله‌ام تمام مي‌شود. پس كمكم كنيد كه بي‌صبرانه چشم‌انتظارم.

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:43 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

من در خيابان مولوي گمشدم

هميشه كارم همين است. مي‌نشينم و به روزهاي رفته مي‌انديشم. مدام از خود مي‌پرسم چرا من يك بچه سرراهي شدم. افكار تلخ به اعماق مغزم چنگ مي‌زنند و گاه از بغض‌هاي قديمي مانده در گلو خفه مي‌شوم.
در دوازدهمين روز آذر 1364 ساعت 7 بعد از ظهر نگاه‌هاي كودكانه‌ام در خيابان مولوي تهران گم شد. كسبه محل وقتي ديدند تنها و مظلومانه در گوشه‌اي ايستاده‌ام و حرفي نمي‌زنم مأموران كلانتري را خبر كردند.
مي‌گويند چندان توانايي حرف زدن نداشته و خودم را رحيم معرفي کرده‌ام.
مشخصاتي ازپدر و مادرم هم نداده‌ام. همان روز درسن 3سالگي به شيرخوارگاه آمنه معرفي شدم. تا 5 سالگي همان‌جا ماندم. در آن دو سال هيچ آشنايي به سراغم نيامد و تو چه مي‌داني چه سخت و جانكاه است انتظار پشت ديوارهاي تنهايي؟
بعد از دو سال خانواده مهرباني دنبالم آمدند و پدر و مادر خوانده‌ام شدند. از آن به بعد پرونده هويتم براي هميشه درشيرخوارگاه بايگاني شد. يک سال پيش دوباره به سراغ پرونده‌ام رفتم اما نشانه‌ جديدي پيدا نکردم. نام خانوادگي کساني که سرپرستي ام را به عهده گرفتند «بابالو» بود و اين فاميلي بعدها «بابايي نسب» شد. با اين که سال‌ها از آن روز غم‌انگيز مي‌گذرد اما هر بار انديشيدن به اين‌که بچه سرراهي هستم چشمانم را به اشك مي‌نشاند.
حالا نشاني‌ام را به تو داده‌ام. با خود مي‌گويم روزهاي نيامده حتماً رنگ شادتري دارند؛ اگر آشنايي پيدا شود و با شماره گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيرد و تمام چراهاي ذهنم را براي هميشه از بين ببرد.

 

 

 

گمشده‌اي در حـرم حضـرت عبدالعظـيم

سرماي آخرين ماه پائيز سال 1346 استخوان‌هاي آدم را مي‌سوزاند. انگار كسي از به دنيا آمدنم خوشحال نبود. وقتي بابا و مامان فهميدند دختر هستم، هنوز نافم را نبريده، فريادهاي‌شان بالا گرفت. دل‌شان پسر مي‌خواست شايد...
گريه‌هايم در گلو گره مي‌خورد. آنها نمي‌دانستند اشك‌هاي نوزاد بي‌گناه گوشه تاريك خانه در عطش دست‌هاي نوازشگر پدر و مادر بود. شايد اختلاف پدر و مادر در لحظه‌هاي اوج خود بود كه زني بدون اجازه مرا از دست‌شان گرفت و به حرم حضرت عبدالعظيم برد. زني كه مي‌گويند مادر پدرم بوده است.  و در آن روز در همهمه‌اي ناآشنا، سرنوشتم به يكباره عوض شد. پس از پايان اذان ظهر و عصر، يكي از خادمان آن مكان مقدس مرا روي دست بلند كرده و با بلندگو پدر و مادرم را صدا زد اما جواب نشنيد.
بعد از نماز هم آن مرد مرا به دست زني به نام «اشرف السادات» كه در صحن حرم مطهر مقبره‌دار بود، سپرد.
فرداي آن روز خانمي كه شاهد ماجرا بود، همراه دختر عمويش سراغ اشرف‌السادات رفت و حال نوزاد را پرسيد. او نيز گفت: بچه هنوز اينجاست. زن نشاني خانه‌اش را به اشرف‌السادات داد و رفت. حال آن كه دائم با خود اين جمله را تكرار مي‌كرد كه: «ديگر بچه را برنمي‌گردانم، اين دختر كوچولو مال خودم است!»
از طرف ديگر، انگار وقتي دعواي پدر و مادرم آرام‌تر گرفت، تازه يادشان افتاده نوزادي دارند كه چشم به راه آنهاست. هر دو از يكديگر سراغم را گرفته‌اند و بالاخره بعد از كلي پرس‌و‌جو، همه ماجرا را فهميده‌اند اما وقتي به حرم مطهر رفته‌اند، خبري از من نبوده.
مدتي بعد مادربزرگ پدري‌ام عكس پدر را به آن زن نشان داده و گفته بچه را برگرداند اما زن منكر ماجرا شده است.
دفعه ديگر پدر و مادرم به خانه زن رفته و او گفته ما تازه اين خانه را خريده‌ايم و بچه‌اي نداريم.حالا اين نوزاد من هستم. بزرگ شده‌ام. همسر و دو فرزند دارم اما هيچ نشاني از پدر و مادرم ندارم.
لباس‌هاي كركي عكس‌دار و قنداق سفيدم در هنگام گم شدن، تنها نشانه‌هاي هويت نامعلوم هستند.دلم براي بوييدن عطر تن پدر و مادر واقعي‌ام لك زده است. اغلب روزها به حرم حضرت عبدالعظيم مي‌روم شايد نشاني پيدا كنم اما هيچ نشاني پيدا نكرده‌ام. پدر، مادر! اگر گوشه‌اي از سرنوشتم را خوانديد، بدانيد در تمام اين سال‌ها با شنيدن نام بابا و مامان، پشتم لرزيده و حسرت ديدن‌تان را كشيده‌ام. پس سراغي هم از دل شكسته فرزندتان بگيريد. اگر مرا مي‌شناسيد، با تلفن گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران كه بعد از خدا، تنها اميدم هستند، تماس بگيريد
.

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:26 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

دختري كه در 2 سالگي گم شد (هم اكنون زهرا 31 ساله مي باشد)

زهرا مادرت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.

 

زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه رودكي به دنيا امده است

همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
بعد از ازدواج با على، صاحب ۴ پسر به نام هاى حميد، سعيد، شهرام و بهرام شديم. اما آرزوى روزهاى كودكى رهايم نمى كرد تا اين كه يك شب خواب ديدم دخترى به دنيا آورده و نامش را زهرا گذاشته ام. سرانجام نيز زهرا به دنيا آمد با آمدن او زندگى رنگ ديگرى گرفت. با هر لبخندش جانى دوباره مى گرفتيم. هر نوع اسباب بازى كه دوست داشت برايش مى خريدم.
همان موقع ها شوهرم براى زهرا يك دوچرخه كوچك پلاستيكى خريده بود. بچه داشت در حياط خانه بازى مى كرد كه من در خانه را قفل كردم. آن روز ميهمان داشتيم، به همين خاطر در آشپزخانه برنج آب كش مى كردم كه يكى از پسرهايم گفت: زهرا در حياط بى تابى مى كند، به همين خاطر از من خواست اجازه دهم او بيرون خانه با بچه ها بازى كند. دقايقى پس از رفتن زهرا وقتى دنبالش رفتم، هيچ اثرى از او در كوچه نديدم. ساعت ها با بچه ها و همسايه ها دنبالش گشتيم، اما فايده اى نداشت. تا اين كه به پليس شكايت كرديم. ماه ها به جست و جويش پرداختيم، با اين حال به هيچ نتيجه اى نرسيديم.
روزهاى سختى بر من گذشت. چند بار شوهرم خواست خانه را عوض كند، اما گفتم نه. زهرا را در اين خانه گم كرده ايم، پس بايد در همين جا هم بمانيم تا برگردد.
راستى كه در غم فراغ فرزند چه روزهاى سخت و دشوارى بر ما مى گذرد.
چند سالى است كه دل پريشانم. پشت اين پنجره به انتظار مى ايستم و فكر مى كنم زهرايم پشت در است و نمى دانى چه صداى زجرآورى است صدايى كه در ذهنم مى پيچد. «زهرا مى گريد و در مى زند.» دكترها به شوهرم گفته اند دارم دق مى كنم.
وقتى به نامش مى انديشم، دلم ريش مى شود. روزهايمان به سختى مى گذرد. كاش مادر باشى و بدانى وقتى به آمدنش فكر مى كنم، زبانم بند مى آيد.
من هنوز به اين مى انديشم كه اگر زهراى من عكس كودكى اش را ببيند، من و همه دل تنگى هايم را به ياد مى آورد.
شما هم به عكس فرزندم نگاه كنيد. اگر او را مى شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران ۸۸۷۷۱۶۲۱ تماس بگيريد. از خدا بخواهيد كه من را به آخرين آرزوى زندگى ام برساند و همه گم شده ها پيدا شوند. هر سه تصوير زهرا ذاكري است.

 

               

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:7 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

گم شده هشت ماهه

پرتوي ضعيف خورشيد به ديواره هاي شيرخوارگاه مي تابد. كودك هشت ماهه زني به نام فاطمه اصنافي، اين جا دست هاي تكيده و كوچكش را در جست وجوي پدر و مادر بر در و ديوار مي كوبد. طفل معصوم بي تاب است. در پنجمين روز آبان سال ۸۶ در بيمارستان شهداي تجريش رها شده است. حالااين قطعه عكس تنها مشخصات اوست. براي روشن شدن سرنوشت و هويت او با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد

كودكي زير درخت
 بابا، مامان ! اين اميرحسين است. پسر پنج ساله تان. يك روز در باد گم شد. يادتان مي آيد. بيست و هشتمين روز مهر ۸۶ زير درختي در پارك ملت تهران رهايش كرديد. مي لرزيد. شب مي آمد. چشمانش تشنه خواب و دستانش منجمد بودند. دلش تنگ بود، هنوز هم هست. بابا روح الله، مامان مينا، آبجي سارا اين بار دومي است كه عكسش چاپ مي شود. اگر همين گوشه و كنار هستيد پيدايش كنيد هنوز دير نشده. بچه هاي گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران صداي آشنايتان را مي شنوند.

 

  

 

 

رؤياي ناتمام
صدايي چون تلو تلو خوردن يك شيء در برخورد با پستي و بلندي هاي زمين مي آيد. گوش كن مي شنوي

اين صداي عصاي من است. وقتي برف هاي دهمين روز اسفند سال ۱۳۵۲ در حاشيه پياده روهاي شهر آب مي شد چشم گشودم. در اولين قدم هايي كه به دنيا گذاشتم در زايشگاه «كامروا» رهايم كردند. در آن زمان پليس قضايي و شيرخوارگاه سازمان تربيت بدني شهرداري مرا به انجمن ملي حمايت از كودكان فرستادند. مدتي بعد به سازمان بهزيستي رفتم و از همان موقع عصا به دست گرفتم. بعد از اين كه برايم شناسنامه گرفتند «رؤيا ساجدي» صدايم كردند. پس از آن به مجتمع بهزيستي و توانبخشي شهداي هفتم تير منتقل شده و به طورمتفرقه تا اول راهنمايي درس خواندم. حالادختري ۳۴ ساله ام كه به سختي لبخند مي زنم. چند سالي است كه حس مي كنم در هجوم وحشيانه خزان گم شده ام. دلم براي ديدن يك آشنا پر مي زند. دست هاي خسته و ناتوانم را به اين عصا، تنها يار ديرينه ام تكيه مي دهم. دلم آشوب است. مي داني صداي شيپور غم را در لحظه هايم مي شنوي ساليان دراز است كه انديشناك نشسته ام و به اين فكر مي كنم كه به كدامين گناه در تمام روزهاي قشنگ زندگي ام تنها مانده ام گاه چشم هاي خشكم را روي هم مي گذارم و چهره هاي پدر و مادرم را در ذهن نقاشي مي كنم. رؤياي من بدون آنها ناتمام مي ماند. اگر پدر و مادرم نيايند رؤياي ناتمام زندگي ام كابوسي هميشگي مي شود. اما من به خواب ديده ام كه بالاخره قاصدكي مي آيد و كابوس غبارگرفته تنهايي ام به انتها مي رسد. اگر من يا خانواده ام را مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا دوباره به زندگي لبخند بزنم.

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:20 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

من كيستم

تصوير شب مي آيد. شبح تنهايي در سكوت لب هايش خرد مي شود. زباني براي حرف زدن ندارد. نگاهش تمام بغض حنجره اش را به ديوارهاي زخمي پيوند مي زند. كبودي تنش را نگاه كن! مي گويند ۳/۵ سال دارد. در بيست و پنجمين روز ارديبهشت ۸۶ يكي از مأموران نيروي انتظامي ۱۵۹ پيدايش كرد. در كوچه اي دور، در خياباني نامعلوم. از آن روز به بعد كنار كودكان بي سرپناه ديگر در بهزيستي به شب خيره مي شود. زخم هاي دست و پايش از جراحتي عميق و قديمي حكايت دارد. نگاهش كنيد. شايد آنهايي كه او را به دنيا دعوت كرده اند، به اين دليل كتكش زده و رهايش كرده اند كه قدرت حرف زدن ندارد. نمي داند! اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا از اين پس بچه ها بتوانند به اسم واقعي صدايش كنند.

 

 

 پرستوي مهاجر

 

زمستان مي رود. پرنده هاي مهاجر هم مي روند. در اين ميان «پرستو»ي دو ساله به پرواز مي انديشد. نگاه كودكانه دخترك پرندگان آسمان را تعقيب مي كند. در سي و يكمين روز تير ۸۶ در شهرك انديشه (شهريار) رهايش كرده اند. تا به حال هيچ قاصدكي نشاني از نام واقعي و پدر و مادر برايش نياورده است. اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد

نداي آشنا

نام اين دخترك هم «ندا»ست. طفل معصوم هيچ مشخصاتي ندارد.
مدتي است اين كودك رها شده در يكي از شيرخوارگاه هاي سازمان بهزيستي استان تهران منتظر ندايي آشناست. راستي آيا دست نوازشگر پدر و مادر را در اين روزهاي سرد احساس خواهد كرد

 

گمشده چهار ساله

 كودك معصومي كه در اين عكس مي بينيد، پسرك مجهول الهويه چهار ساله اي است كه دوم آذرماه ۸۵ رها شده است. پسرك بي نام و نشان پس از اين كه در محدوده بلوار ابوذر پيدا شد، به سازمان بهزيستي معرفي شد. او هر روز دست هاي كوچكش را رو به آسمان مي برد و از خدا مي خواهد كسي پيدا شود و راه روشن روزهاي آينده را نشانش دهد.

 

روزي كه ابرها گريه مي كردند

بچه ها زيرسقف آسمان مشغول بازي بودند. در بيست و ششمين روز خرداد ۸۶ ايمان - پسربچه سه ساله- با چشم هاي پف آلود به دنبال بابا و مامانش مي گشت. خيابان عطار (جنب شيرخوارگاه آمنه) برايش غريبه بود. بچه هاي اطرافش را نمي شناخت. هنوز هم فكر مي كرد يكي به دنبالش مي آيد. بازي بچه ها تمام شد و شب رسيد.  ايمان دلش مي خواست مثل بقيه همسالانش با رسيدن شب به خانه اي امن برود. اما هيچ كس به سراغش نيامد. سرانجام مأموران كلانتري ۱۴۵ ونك با هماهنگي اداره سرپرستي و ستاد پذيرش پسرك را به شيرخوارگاه آمنه بردند. «ايمان» از آن روز به بعد ميهمان يكي از اتاق هاي شيرخوارگاه شد. حالاهشت ماه است كه چشم هايش را به جاده سرنوشت دوخته است؛ تنها، غمگين و سرگردان. از گذشته خود هيچ نمي داند جز نامش «ايمان». دلش مي خواهد به خانه شان برگردد. تنها نشاني «ايمان» عكس كوچكي از اوست. اگر از خانواده پسرك خبري داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا ايمان هم طعم واقعي بازي هاي كودكانه را در خانه اي امن حس كند.

 

 

 

گمشده پائيز

 پائيز از راه رسيد. بلوز زرد «محمد» كوچولو همرنگ برگ هاي رها شده در باد بود. با وزش باد در دومين روز مهر ،۸۶ شلوار طوسي نازك پسرك در تنش تلو تلو مي خورد. دمپايي هاي آبي اش را روي زمين كشيد. صداي ناله زمين در كوچه پس كوچه ها مي پيچيد. بچه ها دست در دست بزرگترها از مدرسه برمي گشتند اما هيچ صداي آشنايي اسم «محمد غلامي» را صدا نمي كرد. پسرك دركوچه ها منتظر ماند. همچون تمام بچه هاي سرراهي ديگر. هراس در لحظه هايش جا گرفت. اندوه اين كودك هميشه به پنجره هاي بي نشان گره مي خورد. «محمد» تنها يك سؤال دارد: «كي هستم و چرا رها شده ام.» او هم مانند تمام بچه هاي گم شده عكسي دارد و دلش مي خواهد دوست يا آشنايي او را ببيند و بشناسد. اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد.

 

 

 

 

 

 

 

 



شنبه 10 ارديبهشت 1388برچسب:, :: 3:13 بعد از ظهر ::  نويسنده : مينا


دختري كه در دو سالگي گم شد 

زهرا مادرت و برادرانت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.

 

زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه ميدان ازادي خيابان رودكي به دنيا امده است

همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
بعد از ازدواج با على، صاحب ۴ پسر به نام هاى حميد، سعيد، شهرام و بهرام شديم. اما آرزوى روزهاى كودكى رهايم نمى كرد تا اين كه يك شب خواب ديدم دخترى به دنيا آورده و نامش را زهرا گذاشته ام. سرانجام نيز زهرا به دنيا آمد با آمدن او زندگى رنگ ديگرى گرفت. با هر لبخندش جانى دوباره مى گرفتيم. هر نوع اسباب بازى كه دوست داشت برايش مى خريدم.
همان موقع ها شوهرم براى زهرا يك دوچرخه كوچك پلاستيكى خريده بود. بچه داشت در حياط خانه بازى مى كرد كه من در خانه را قفل كردم. آن روز ميهمان داشتيم، به همين خاطر در آشپزخانه برنج آب كش مى كردم كه يكى از پسرهايم گفت: زهرا در حياط بى تابى مى كند، به همين خاطر از من خواست اجازه دهم او بيرون خانه با بچه ها بازى كند. دقايقى پس از رفتن زهرا وقتى دنبالش رفتم، هيچ اثرى از او در كوچه نديدم. ساعت ها با بچه ها و همسايه ها دنبالش گشتيم، اما فايده اى نداشت. تا اين كه به پليس شكايت كرديم. ماه ها به جست و جويش پرداختيم، با اين حال به هيچ نتيجه اى نرسيديم.
روزهاى سختى بر من گذشت. چند بار شوهرم خواست خانه را عوض كند، اما گفتم نه. زهرا را در اين خانه گم كرده ايم، پس بايد در همين جا هم بمانيم تا برگردد.
راستى كه در غم فراغ فرزند چه روزهاى سخت و دشوارى بر ما مى گذرد.
چند سالى است كه دل پريشانم. پشت اين پنجره به انتظار مى ايستم و فكر مى كنم زهرايم پشت در است و نمى دانى چه صداى زجرآورى است صدايى كه در ذهنم مى پيچد. «زهرا مى گريد و در مى زند.» دكترها به شوهرم گفته اند دارم دق مى كنم.
وقتى به نامش مى انديشم، دلم ريش مى شود. روزهايمان به سختى مى گذرد. كاش مادر باشى و بدانى وقتى به آمدنش فكر مى كنم، زبانم بند مى آيد.
من هنوز به اين مى انديشم كه اگر زهراى من عكس كودكى اش را ببيند، من و همه دل تنگى هايم را به ياد مى آورد.
هر سه تصوير زهرا ذاكري است.

 

 

               

 



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید به نام او که قلم به دستم داد تا بنگارم از آنچه که در کنج دلها به فریاد کشیده میشود و بنویسم از واژه غریب عشق که زیر تلی از خاکروبه های بی احساسی مدفون میگردد. ساحل در انتظار موجی از احساس و عاطفه است که روحش را با زلالی آن جلا دهد. و من همان ساحل هستم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جویندگان عاطفه و آدرس joyandeganeatefeh.LoxBlog.i r لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 22608
تعداد مطالب : 86
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1