جویندگان عاطفه
به دنبال یک آشنا
 
 
سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 2:17 بعد از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

                                                   



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 2:12 بعد از ظهر ::  نويسنده : مينا

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:42 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

 

دختري كه در 2 سالگي گم شد (هم اكنون زهرا 31 ساله مي باشد)

زهرا مادرت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.

 

زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه رودكي به دنيا امده است

همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
بعد از ازدواج با على، صاحب ۴ پسر به نام هاى حميد، سعيد، شهرام و بهرام شديم. اما آرزوى روزهاى كودكى رهايم نمى كرد تا اين كه يك شب خواب ديدم دخترى به دنيا آورده و نامش را زهرا گذاشته ام. سرانجام نيز زهرا به دنيا آمد با آمدن او زندگى رنگ ديگرى گرفت. با هر لبخندش جانى دوباره مى گرفتيم. هر نوع اسباب بازى كه دوست داشت برايش مى خريدم.
همان موقع ها شوهرم براى زهرا يك دوچرخه كوچك پلاستيكى خريده بود. بچه داشت در حياط خانه بازى مى كرد كه من در خانه را قفل كردم. آن روز ميهمان داشتيم، به همين خاطر در آشپزخانه برنج آب كش مى كردم كه يكى از پسرهايم گفت: زهرا در حياط بى تابى مى كند، به همين خاطر از من خواست اجازه دهم او بيرون خانه با بچه ها بازى كند. دقايقى پس از رفتن زهرا وقتى دنبالش رفتم، هيچ اثرى از او در كوچه نديدم. ساعت ها با بچه ها و همسايه ها دنبالش گشتيم، اما فايده اى نداشت. تا اين كه به پليس شكايت كرديم. ماه ها به جست و جويش پرداختيم، با اين حال به هيچ نتيجه اى نرسيديم.
روزهاى سختى بر من گذشت. چند بار شوهرم خواست خانه را عوض كند، اما گفتم نه. زهرا را در اين خانه گم كرده ايم، پس بايد در همين جا هم بمانيم تا برگردد.
راستى كه در غم فراغ فرزند چه روزهاى سخت و دشوارى بر ما مى گذرد.
چند سالى است كه دل پريشانم. پشت اين پنجره به انتظار مى ايستم و فكر مى كنم زهرايم پشت در است و نمى دانى چه صداى زجرآورى است صدايى كه در ذهنم مى پيچد. «زهرا مى گريد و در مى زند.» دكترها به شوهرم گفته اند دارم دق مى كنم.
وقتى به نامش مى انديشم، دلم ريش مى شود. روزهايمان به سختى مى گذرد. كاش مادر باشى و بدانى وقتى به آمدنش فكر مى كنم، زبانم بند مى آيد.
من هنوز به اين مى انديشم كه اگر زهراى من عكس كودكى اش را ببيند، من و همه دل تنگى هايم را به ياد مى آورد.
شما هم به عكس فرزندم نگاه كنيد. اگر او را مى شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران ۸۸۷۷۱۶۲۱ تماس بگيريد. از خدا بخواهيد كه من را به آخرين آرزوى زندگى ام برساند و همه گم شده ها پيدا شوند. هر سه تصوير زهرا ذاكري است.

 

               

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:38 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

تابستان سال ۱۳۷۵ بود. براي رفتن به شمال ، همراه همسر و دو دخترم كه يكي ۹ ماهه و ديگري سه ساله بود به طرف شمال راه افتاديم. سوار خودرو جيپ مان شده و با شادي سفر را آغاز كرديم. اما دو ساعت بعد در حوالي پاسگاه گزنك بود كه كاميوني در حال سبقت، به طرف من با سرعت در حركت بود. براي جلوگيري از تصادف خودروام را به شانه خاكي كشيدم، ولي بي فايده بود. در پي آن سقوطي جانكاه را در درهاي داشتيم. ديگر نمي دانم چه شد. فقط بعدها فهميدم كه در درهاي سقوط كردهايم و من و همسرم از همان زمان بيهوش شده ايم. سراغ بچههايم را گرفتم ولي هيچ اثري از آنها نبود. يكي از برادران همسرم كه با ما همراه بود نيز جان سپرده بود. تلاش براي يافتن بچههايم را آغاز كردم. تنها با پيدا كردن آنها همسرم آرام مي شد، ولي با وجود جست وجو در منطقه نتوانستم هيچ اثري از آنها پيدا كنم. با وجود اين كه ۲۰ سال از اين جريان ميگذشت و ما صاحب دو فرزند ديگر شده بوديم، هرگز ياد مريم و مژگان را نمي توانستيم از ذهنمان پاك كنيم و همسرم دائم با گريه و بيتابي خاطرات آن سفر تلخ را در ذهن و ياد من تداعي مي كرد. تا اين كه همسرم آگهي داد و ما متوجه شديم كه اميدي براي يافتن يكي از دخترانمان يافتهايم. دخترمان مژگان كه ۲۷ سال داشت و نام ديگري روي او گذاشته بودند و خواهرش پس از سقوط در دره بر اثر بازشدن درخودرو به بيرون پرت شده و روي چمن ها افتاده بودند و چوپاني مهربان پس از شنيدن صداي گريه بچه ها آنان را كه به شدت مجروح شده بودند پيدا مي كند و پس از مداوا آنان را به بهزيستي مي سپارد. دو دخترم در شيرخوارگاهي در مشهد مي مانند و بعد از چندماه مژگان به فرزند خواندگي خانوادهاي در اصفهان ميرود و دور از مريم زندگي جديدي را آغاز مي كند. حالا مادر با يافتن مژگان خاطرات مريم بيشتر در ذهنش تداعي مي شود. به بهزيستي مراجعه كرده پاسخ روشني نگرفته است شايد تنها راه اين باشد كه بار ديگر همه با هم مريم را صدا كنيم. برگ چهل و دوم از آلبوم جويندگان عاطفه چهارشنبه، 29 آذر 1385



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:33 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

۳۶ سال انتظار براي ديدن خواهر

پدر و مادرم در هفتم شهريور سال ۱۳۵۰ پس از اختلاف بسيار از هم جدا شدند. در آن زمان من كودكي ۵ ساله بودم. مادرم سرپرستي مرا به عهده گرفت و خواهرم را به پدرم سپرد تا او را نزد خود نگه دارد. چند روز بعد وقتي مادرم سراغ خواهرم را گرفت با ضد و نقيض گوييهاي پدر مواجه شد و بالاخره متوجه شد كه پدر خواهرم را گم كرده است. براي يافتن او مادر تمام تلاشاش را كرد ولي بيفايده بود. وقتي به سن نوجواني رسيدم متوجه شدم كه خواهري گم شده دارم. براي شادي مادرم و براي يافتن سؤالي كه ذهنم را آزار ميداد شروع به جستوجو كردم وميخواستم هر طور شده خواهرم را پيدا كنم. بعد از جستوجو در مداركي كه وجود داشت متوجه شدم طلاقنامهاي از آن زمان وجود دارد. با اين مدرك موفق شدم رد خواهرم را در بهزيستي پيدا كنم. ولي در بهزيستي به من گفته شد كه او را به فرزندخواندگي دادهاند. تنها عكسي كه از خواهرم در پرونده اش وجود داشت به من داده شد و در شرح حالاش خواندم كه خواهرم در حالي كه يك سال و نيمه بوده است به كلانتري ۱۶ تهران سپرده شده و در بهزيستي نام او را پريوش گذاشتهاند و بعد از آن به فرزندخواندگي رفته است. آن طور كه به من گفته شد خواهرم در سال ۷۲ براي يافتن خانوادهاش به بهزيستي اشرفي اصفهاني واقع در پيچشميران مراجعه ميكند و ميگويد او را هماكنون زهرا صدا ميكنند. تنها ميدانم مردي به نام فرضالله و زني به نام نيمتاج او را به فرزندي گرفتهاند و پدرخواندهاش در انبار گندم كار ميكند و اكنون دو فرزند پسر دارد. خواهرماي كاش بداند كه برادرش نگران حال اوست و مادر دلتنگاش چشم به در دوخته است و بارها و بارها با خودش تكرار كرده كه چرا وقتي پدر او را رها كرد نوك انگشت پاي دخترك زخم بود و به جاي شلوار، پارچهاي سفيد به دور او پيچيده بود.

 

سوختگي قبل از رهايي

دو، سه ساله بودم كه از خانه بيرون آمديم. آن روز به خوبي در ذهن من مانده است با اينكه كودكي بيش نبودم. سال ۶۷ به پايان خود نزديك ميشد. همراه پدر و مادرم بودم كه يكدفعه انفجاري روي داد و همه جا شلوغ شد، وقتي به خود آمدم در بيمارستان بودم. بعد از جراحت و بيمارستان و چند روز بيقراري، وقتي بهتر شدم سوار ماشيني شدم كه مرا به جايي برد كه بچه هاي زيادي در سنين مختلف در آنجا بودند. خيلي زود متوجه شدم در آن مكان بچه هايي كه تنها ماندهاند، زندگي ميكنند و در اين خانه هيچگاه نميتوانم كسي را مادر و يا پدر صدا كنم. ۲ سالي در ميان كودكان تنها زندگي كردم و بعد از آن زن و مردي آمدند و مرا با خودشان بردند به اميد آن كه شكوفهاي به گيسوانم بزنند. بزرگتر كه شدم متوجه شدم آنچه در ذهن من ميگذرد، شايد يك خواب، يك رؤيا و يا يك افسانه است. در پرونده بهزيستي سرگذشت من طور ديگري رقم خورده است، در آنجا چنين آمده كه من در ۲۳ اسفند سال ۶۷ در حالي كه شلوار، ژاكت و كلاه قرمز رنگي به تن داشتهام با يك دمپايي رها شدهام و مأموران كلانتري مهرآباد شمالي مرا در رستوران ترمينال غرب پيدا كردهاند. آثار سوختگي روي دست چپ و سمت چپ من نشان ميدهد كه حادثهاي تلخ را گذراندهام. شايد آن انفجار و آن تصوير نشانگر خاطره تلخ پنهان زندگي ام باشد

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:30 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

قصه تلخ جدايي ۳ خواهر گمشده من

سال ۴۵ در زندگي ما سالي پر از غصه است. در آن سال پدرم محمدعلي و مادرم سكينه با وجود داشتن ۲ دختر اختلافاتشان بالا گرفته بود. خواهرم طاهره متولد سال ۱۳۴۱ و فاطمه متولد سال ۱۳۴۴ بود. وقتي مادرم به قهر از خانه پدر بيرون ميرود پدرم ۲ خواهرم را كه دو و سه ساله بودهاند، با خود از خانه بيرون ميبرد و ديگر از آنها هيچ خبري نميشود. بعد از چند ماه وقتي مادرم متوجه سرنوشت نامعلوم ۲ دخترش مي شود به خانه برميگردد به اميد اين كه بتواند سرنخي از ۲ دخترش پيدا كند، ولي هر چه از زندگي آنها ميگذرد پدرم هيچ حرفي در مورد بچهها نميزند. در سال ۱۳۴۶ من به دنيا مي آيم و بعد از آن خواهرم ناهيد به دنيا ميآيد. در اين زمانها بوده كه اختلاف ميان پدر ومادرم بيشتر اوج ميگيرد و سرانجام در سال ۱۳۵۱ در حالي كه ۵ ساله بودم و ناهيد هم ۳ سال داشت، پدرو مادرم از هم جدا شدند. يادم هست كه مادرم از يافتن خواهرهايم مأيوس شده بود. وقتي آنها از هم طلاق گرفتند و مادرم رفت، پدرم مرا به پدربزرگم سپرد و ناهيد هم يك دفعه ناپديد شد. در تمام دوران كودكي هر جا كه ميرفتم به دنبال ۳ خواهر گمشدهام بودم. هر چه بزرگتر ميشدم بيشتر متوجه ميشدم كه چه اتفاقي افتاده است. حالا كه قصه زندگيها را ميخوانم، حالا كه مفهوم زندگي را متوجه ميشوم به خانوادهام بيشتر فكر مي كنم. بعد از صحبت زياد با پدرم، عاقبت اطلاعات كمي از آنها به من داد. پدرم ميگويد: طاهره و فاطمه را جلوي در بهزيستي تهران گذاشتهام و شناسنامههايشان را نيز همراهشان و در لباسهايشان گذاشتهام. نميدانم پدر درست ميگويد يا خير، ولي اگر درست بگويد كاش طاهره و فاطمه بدانند كه نام خانوادگيشان نوري است. مدتي در شيرخوارگاه شهر ري و بعد از آن در شيرخوارگاهي واقع در شوش بوده اند . پدرم در مورد خواهر ديگرم ميگويد: ناهيد رابه زني به نام ليلا سپرده است و به صورت محضري اين كار را كرده است. آن زن در نوبهار زندگي ميكرده و بعد هم آن زن اسم خواهرم را به پروانه تغيير ميدهد. اي كاش پروانه، طاهره و فاطمه پيدا ميشدند و برادرشان را از تنهايي درميآوردند. كساني كه از زندگي پر رمز و راز جويندگان عاطفه اين برگ اطلاع دارند با تلفن ۸۸۷۶۱۶۲۱ تماس بگيرند

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:12 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 روزنامه ايران، شماره 4721 به تاريخ 21/11/89، صفحه 18 (ماجرا)

    دختر مشرقي
 سيمين، نام مستعار دختري است باچشم و موي مشكي و پوستي به رنگ برف. ماموران پليس او را با لباس نوزادي سفيد و پتوي صورتي در حوالي كلانتري 167 دولت آباد پيدايش كردند.
او حالا5 ماهه و ساكن شيرخوارگاه آمنه است اما بي هويت. با اين حال مادر تو بدان فرزندت همانند يك قطره جدا افتاده از دريا فقط محبت تو را مي خواهد تا از سرگرداني نجات يابد و آرام و قرار گيرد.
    اگر دختر كوچكت را مي خواهي با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگير تا سيمين به درياي وجودت بپيوندد.

آرزوي آرمان
ترس در چشمان كودك موج مي زند. فريادش در گلو شكسته و ديگر حتي رمقي براي گريه كردن هم ندارد. اما در اعماق دل شكسته اش همچنان به آينده اي زيبا اميدوار است، چرا كه اسمش يادآور آرزوهاست. آرمان دل شكسته
    11 ماه بيشتر ندارد، اما زخم ها و جراحت هاي ناشي از كودك آزاري شديد بر بدن نحيفش نشان از تلخي هاي روزگار و زندگي كوتاهش دارد. او ارديبهشت 89 توسط مادرش «طيبه زرين چغايي» در بيمارستان بهرامي بستري شد، اما بعد از آن روز تاكنون چشم به راه مادرش مانده. حالااو ميهمان شيرخوارگاه شبير است. راستي اگر نشاني از مادر و بستگان اين كودك غريب و بي پناه داريد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و آرمان را از بي تابي و دلشوره برهانيد.

كودك چشم آبي
    چشمان يگانه همزمان با تولدش رنگ آسمان گرفت. مادرش ساناز گرجستاني، دخترك را
    6 ماه قبل در بيمارستان كمالي كرج به دنيا آورد اما افسوس كه او با شير مادر ناآشناست. راستي خانم گرجستاني آيا رنگ آسماني چشمان كودكت را به ياد داري؟
    او منتظر دستان نوازشگر توست كه هيچ موجود ديگري نمي تواند جاي تو را برايش بگيرد. يگانه تو را مي خواهد و بي صبرانه در شيرخوارگاه آمنه منتظر بازگشت توست. تو اي مادر اگر فرزندت را مي جويي با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگير و يگانه زندگي ات را در آغوش پرمهرت بگير تا غم بي كسي و تنهايي او به شادي مبدل شود. شايد اين عيد نوروز او در خانه مادر باشد.
    
    
    من در بيمارستان كمالي كرج به دنيا آمدم
    مادر! اين من هستم پسرت. همان پسركي كه نخستين روز مرداد 87 در بيمارستان كمالي كرج به دنيايش آوردي. اما افسوس كه پس از تولدم تنهايم گذاشتي و رفتي. پس از آن مدتي ميهمان شيرخوارگاه امام خميني كرج بودم و حالاهم در شيرخوارگاه آمنه زندگي مي كنم. مادرم! فاطمه ركني به خدا از اين ميهماني طولاني در شيرخوارگاه و اين همه تنهايي و دلتنگي خسته شده ام. دلم مي خواهد به خانه خودمان برگردم. به خدا آسمان زندگي ام بي تو ستاره اي ندارد. پس تو اي مهربان اگر نشاني از خانواده ام داري با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگير تا شايد ستاره اقبال من در آسمان تاريك زندگي ام روشن شود.

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:10 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 روزنامه ايران، شماره 4717 به تاريخ 17/11/89، صفحه 16 (ماجرا)

 

متولد پائيز 
    از همان دوران تولد، سرماي پائيز در تن پريسا كوچولو كم بود كه غم تنهايي و بي مادري هم درد و رنج اش را دوچندان كرد. حالااو از قاصدك هاي خوش خبر مي خواهد خودشان را به مادرش خديجه اسدي پور برسانند و بگويند پريسا دوستش دارد و بي صبرانه منتظر بازگشت اوست.
    مادر پريسا به خوبي مي داند كه فرزندش را يك روز پائيزي در بيمارستان اكبرآبادي رها كرد و رفت. حالاشيرخوارگاه شبير در جنوب تهران خانه اوست.
    پس اي قاصدك ها اگر خبري از مادر دختر كوچولو داريد، گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران را باخبر كنيد. 
    
    
    پسر كوچولوي قصه ها 
    سهم او از زندگي فقط نام زيبايي است در شناسنامه اش. «آرشام» يعني قوي و نيرومند، پسر قوي قصه ها، اگر در ابتداي زندگي بي ياور مانده، شايد در آينده، باتوكل به خدا آنقدر قوي شود كه رنج تنهايي كودكان ديگر را بفهمد و به كمكشان بشتابد. او فرزند خانم ژيلاسلطان دوست است، آذر امسال در بيمارستان امام حسين(ع) متولد شده و ديگر مادرش را نديده است. او با چشمان پرتمنا از شما مردم مهربان درخواست مي كند اگر اطلاعي از والدينش داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و ميهمان شيرخوارگاه شبير را از تنهايي نجات دهيد. 
    
    
    پسركي در جست وجوي خوشبختي 
    پرونده زندگي پسرك يك ساله خالي خالي است و او بي خبر از دست تقدير، با قدم هاي كوتاه و لرزان به اطراف مي دود شايد خوشبختي را بيابد اما افسوس كه پسرك نمي داند معني تلخ واژه «كودك سرراهي» چيست؟ هر كه را مي بيند سراغ نشان پدر و مادر را مي گيرد اما افسوس كه قصه پرغصه سرگرداني او از 26شهريور 87 رقم خورده است.
    در گزارش واحد مددكاري شيرخوارگاه آمنه آمده است: «نام پدر و مادر نوزاد بي نام و نشان، «مهدي فوبي» و «مرضيه الهيويي نظري» و نام مستعار پسرك «كيوان» است. همين و بس! و او حالابه دنبال خانواده اش است اگر پيدا شوند.

    ستاره زندگي ام كجايي 
    با اين كه 9 ماه بيشتر ندارم اما با تمام وجود مي دانم ستاره زندگي ام روشن است. مامان عزيزم كه اسمت (ايران پاكباز) است، مددكاران شيرخوارگاه هم اسم مرا مهسا گذاشته اند. يعني دختري به زيبايي ماه. آخرين لحظه ديدارم با تو در بيمارستان اكبرآبادي بوده و ديگر روي تو را نديده ام. در حال حاضر ساكن شيرخوارگاه شبير هستم، پس اگر دوستم داري بدان بي صبرانه منتظر آغوش گرم و دست هاي مهربانت هستم. تو بيا تا چشمان اشكبارم هميشه خندان بماند. عاشقانه و بي قرار منتظرت هستم مامان مهربان.

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:10 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 روزنامه ايران، شماره 4717 به تاريخ 17/11/89، صفحه 16 (ماجرا)

 

متولد پائيز 
    از همان دوران تولد، سرماي پائيز در تن پريسا كوچولو كم بود كه غم تنهايي و بي مادري هم درد و رنج اش را دوچندان كرد. حالااو از قاصدك هاي خوش خبر مي خواهد خودشان را به مادرش خديجه اسدي پور برسانند و بگويند پريسا دوستش دارد و بي صبرانه منتظر بازگشت اوست.
    مادر پريسا به خوبي مي داند كه فرزندش را يك روز پائيزي در بيمارستان اكبرآبادي رها كرد و رفت. حالاشيرخوارگاه شبير در جنوب تهران خانه اوست.
    پس اي قاصدك ها اگر خبري از مادر دختر كوچولو داريد، گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران را باخبر كنيد. 
    
    
    پسر كوچولوي قصه ها 
    سهم او از زندگي فقط نام زيبايي است در شناسنامه اش. «آرشام» يعني قوي و نيرومند، پسر قوي قصه ها، اگر در ابتداي زندگي بي ياور مانده، شايد در آينده، باتوكل به خدا آنقدر قوي شود كه رنج تنهايي كودكان ديگر را بفهمد و به كمكشان بشتابد. او فرزند خانم ژيلاسلطان دوست است، آذر امسال در بيمارستان امام حسين(ع) متولد شده و ديگر مادرش را نديده است. او با چشمان پرتمنا از شما مردم مهربان درخواست مي كند اگر اطلاعي از والدينش داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و ميهمان شيرخوارگاه شبير را از تنهايي نجات دهيد. 
    
    
    پسركي در جست وجوي خوشبختي 
    پرونده زندگي پسرك يك ساله خالي خالي است و او بي خبر از دست تقدير، با قدم هاي كوتاه و لرزان به اطراف مي دود شايد خوشبختي را بيابد اما افسوس كه پسرك نمي داند معني تلخ واژه «كودك سرراهي» چيست؟ هر كه را مي بيند سراغ نشان پدر و مادر را مي گيرد اما افسوس كه قصه پرغصه سرگرداني او از 26شهريور 87 رقم خورده است.
    در گزارش واحد مددكاري شيرخوارگاه آمنه آمده است: «نام پدر و مادر نوزاد بي نام و نشان، «مهدي فوبي» و «مرضيه الهيويي نظري» و نام مستعار پسرك «كيوان» است. همين و بس! و او حالابه دنبال خانواده اش است اگر پيدا شوند.

    ستاره زندگي ام كجايي 
    با اين كه 9 ماه بيشتر ندارم اما با تمام وجود مي دانم ستاره زندگي ام روشن است. مامان عزيزم كه اسمت (ايران پاكباز) است، مددكاران شيرخوارگاه هم اسم مرا مهسا گذاشته اند. يعني دختري به زيبايي ماه. آخرين لحظه ديدارم با تو در بيمارستان اكبرآبادي بوده و ديگر روي تو را نديده ام. در حال حاضر ساكن شيرخوارگاه شبير هستم، پس اگر دوستم داري بدان بي صبرانه منتظر آغوش گرم و دست هاي مهربانت هستم. تو بيا تا چشمان اشكبارم هميشه خندان بماند. عاشقانه و بي قرار منتظرت هستم مامان مهربان.

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:1 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

                                                   

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 11:0 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:57 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:51 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

60 سال چشم انتظار دختر

زير چشم‌هايم شکست خورد از بس پلک برهم نزدم و به روزهاي دور خيره ماندم. ماجراي تلخ انتظار، در سياهي نگاهم لانه کرده است. همه قصه‌ام در سال 1306 و روز به دنيا آمدنم نوشته شد. نامم را «شوکت» گذاشتند و فاميلي «ايل بيگي اصلي» را از پدر به ارث بردم. درسال 1325 با «سيد تراب تهراني» در حوالي خيابان مختاري ازدواج کردم. او لاستيک فروش بود و از همسر اولش 5 فرزند داشت. «اکرم سادات، اخترسادات، طاهر، امير» و پسري ديگر که اسمش را به ياد ندارم. يک سال بعد از ازدواجمان دختري به دنيا آوردم که نامش را گذاشتيم «فخرالسادات.» همه دلخوشي‌ام او بود. هر روز دخترکم را در آغوش مي‌گرفتم و دردهايم را در گرماي بودنش به فراموشي مي‌سپردم. اگر تب مي‌کرد «جانم در مي‌آمد». گاهي در حياط خانه کودکم را ميان دو دست تاب مي‌دادم. به لب چينه اخرايي رنگ بام نگاه مي‌کردم و از خدا خوشبختي‌اش را مي‌خواستم. چشم‌هايش آنقدرزيبا بود که نمي‌شد وصفش کرد. وقتي فخرالساداتم دو ساله شد بچه‌ام را از من دور کردند و به فردي ناشناس سپردند. براي يافتن او به هر دري زدم، اما فايده‌اي نداشت. بعد‌ها شنيدم به دست بچه‌ام خرمايي داده‌اند. کودک نازنينم در کوچه خرما به دست سرگردان بوده. سگي آمده و او را ترسانده، دخترم جيغ کشيده. همسايه‌ها او را گرفته‌اند و پاره تنم را در حوالي «سرآسياب دولاب»، به مردي سلماني داده‌اند که بچه‌اي نداشته است. بيا و يک روز خودت را جاي من بگذار... در تمام اين سال‌ها کابوس دختر خرما به دست و سگي درکنارش و صداي جيغ‌هايش از ذهنم بيرون نرفته است. و از همان روز بود که زير چشم‌هايم اين گونه شکست خورد. تارهاي يکدست سفيد در موهايم تنيده شد. از آن به بعد در شهرهاي زيادي زندگي کردم اما ياد دخترکم هميشه با من است. حالا دختر کوچولوي من که مطمئنم زنده است 62 سال دارد و دلم مي‌خواهد بداند تنها آرزوي مادر 82 ساله‌اش ديدن دوباره اوست. اگر دخترم را مي‌شناسيد با شماره تلفن گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد و بعد از سال‌ها لبخندي دوباره و شايد آخرين لبخند را به مادري پير هديه دهيد.

 

 

در جست‌وجوي مادر

دومين روز مهر 1337 به دنيا آمدم. بعد از تولد نيز تنها مدرك اثبات بودنم همين شناسنامه است. شناسنامه‌اي كه مي‌گويد: نامم «فرزانه ضرابي‌پور» نام پدر «رجب»، نام مادر «زرين‌تاج ملكي» صادره از بخش چهار شهرري است. 14/4/1338 با معرفي آقاي دكتر نظام از بنگاه حمايت مادران و نوزادان به شيرخوارگاه «بنياد پهلوي» سابق رفته ام. حالا مثل تمام بچه‌هايي كه پدر و مادر خود را گم كرده‌اند 51 سال است كه دنبال‌شان مي‌گردم. جست‌وجوهاي بي‌نتيجه‌ام، مرا امروز به اين روزنامه رسانده. روزنامه‌اي كه مي‌دانم گم شده‌هاي زيادي را پيدا كرده است. دلم روشن است كه اگر نام و نشاني از پدر و مادرم داشته باشيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس مي‌گيريد و انتظار 52 ساله‌ام تمام مي‌شود. پس كمكم كنيد كه بي‌صبرانه چشم‌انتظارم.

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 10:43 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

من در خيابان مولوي گمشدم

هميشه كارم همين است. مي‌نشينم و به روزهاي رفته مي‌انديشم. مدام از خود مي‌پرسم چرا من يك بچه سرراهي شدم. افكار تلخ به اعماق مغزم چنگ مي‌زنند و گاه از بغض‌هاي قديمي مانده در گلو خفه مي‌شوم.
در دوازدهمين روز آذر 1364 ساعت 7 بعد از ظهر نگاه‌هاي كودكانه‌ام در خيابان مولوي تهران گم شد. كسبه محل وقتي ديدند تنها و مظلومانه در گوشه‌اي ايستاده‌ام و حرفي نمي‌زنم مأموران كلانتري را خبر كردند.
مي‌گويند چندان توانايي حرف زدن نداشته و خودم را رحيم معرفي کرده‌ام.
مشخصاتي ازپدر و مادرم هم نداده‌ام. همان روز درسن 3سالگي به شيرخوارگاه آمنه معرفي شدم. تا 5 سالگي همان‌جا ماندم. در آن دو سال هيچ آشنايي به سراغم نيامد و تو چه مي‌داني چه سخت و جانكاه است انتظار پشت ديوارهاي تنهايي؟
بعد از دو سال خانواده مهرباني دنبالم آمدند و پدر و مادر خوانده‌ام شدند. از آن به بعد پرونده هويتم براي هميشه درشيرخوارگاه بايگاني شد. يک سال پيش دوباره به سراغ پرونده‌ام رفتم اما نشانه‌ جديدي پيدا نکردم. نام خانوادگي کساني که سرپرستي ام را به عهده گرفتند «بابالو» بود و اين فاميلي بعدها «بابايي نسب» شد. با اين که سال‌ها از آن روز غم‌انگيز مي‌گذرد اما هر بار انديشيدن به اين‌که بچه سرراهي هستم چشمانم را به اشك مي‌نشاند.
حالا نشاني‌ام را به تو داده‌ام. با خود مي‌گويم روزهاي نيامده حتماً رنگ شادتري دارند؛ اگر آشنايي پيدا شود و با شماره گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيرد و تمام چراهاي ذهنم را براي هميشه از بين ببرد.

 

 

 

گمشده‌اي در حـرم حضـرت عبدالعظـيم

سرماي آخرين ماه پائيز سال 1346 استخوان‌هاي آدم را مي‌سوزاند. انگار كسي از به دنيا آمدنم خوشحال نبود. وقتي بابا و مامان فهميدند دختر هستم، هنوز نافم را نبريده، فريادهاي‌شان بالا گرفت. دل‌شان پسر مي‌خواست شايد...
گريه‌هايم در گلو گره مي‌خورد. آنها نمي‌دانستند اشك‌هاي نوزاد بي‌گناه گوشه تاريك خانه در عطش دست‌هاي نوازشگر پدر و مادر بود. شايد اختلاف پدر و مادر در لحظه‌هاي اوج خود بود كه زني بدون اجازه مرا از دست‌شان گرفت و به حرم حضرت عبدالعظيم برد. زني كه مي‌گويند مادر پدرم بوده است.  و در آن روز در همهمه‌اي ناآشنا، سرنوشتم به يكباره عوض شد. پس از پايان اذان ظهر و عصر، يكي از خادمان آن مكان مقدس مرا روي دست بلند كرده و با بلندگو پدر و مادرم را صدا زد اما جواب نشنيد.
بعد از نماز هم آن مرد مرا به دست زني به نام «اشرف السادات» كه در صحن حرم مطهر مقبره‌دار بود، سپرد.
فرداي آن روز خانمي كه شاهد ماجرا بود، همراه دختر عمويش سراغ اشرف‌السادات رفت و حال نوزاد را پرسيد. او نيز گفت: بچه هنوز اينجاست. زن نشاني خانه‌اش را به اشرف‌السادات داد و رفت. حال آن كه دائم با خود اين جمله را تكرار مي‌كرد كه: «ديگر بچه را برنمي‌گردانم، اين دختر كوچولو مال خودم است!»
از طرف ديگر، انگار وقتي دعواي پدر و مادرم آرام‌تر گرفت، تازه يادشان افتاده نوزادي دارند كه چشم به راه آنهاست. هر دو از يكديگر سراغم را گرفته‌اند و بالاخره بعد از كلي پرس‌و‌جو، همه ماجرا را فهميده‌اند اما وقتي به حرم مطهر رفته‌اند، خبري از من نبوده.
مدتي بعد مادربزرگ پدري‌ام عكس پدر را به آن زن نشان داده و گفته بچه را برگرداند اما زن منكر ماجرا شده است.
دفعه ديگر پدر و مادرم به خانه زن رفته و او گفته ما تازه اين خانه را خريده‌ايم و بچه‌اي نداريم.حالا اين نوزاد من هستم. بزرگ شده‌ام. همسر و دو فرزند دارم اما هيچ نشاني از پدر و مادرم ندارم.
لباس‌هاي كركي عكس‌دار و قنداق سفيدم در هنگام گم شدن، تنها نشانه‌هاي هويت نامعلوم هستند.دلم براي بوييدن عطر تن پدر و مادر واقعي‌ام لك زده است. اغلب روزها به حرم حضرت عبدالعظيم مي‌روم شايد نشاني پيدا كنم اما هيچ نشاني پيدا نكرده‌ام. پدر، مادر! اگر گوشه‌اي از سرنوشتم را خوانديد، بدانيد در تمام اين سال‌ها با شنيدن نام بابا و مامان، پشتم لرزيده و حسرت ديدن‌تان را كشيده‌ام. پس سراغي هم از دل شكسته فرزندتان بگيريد. اگر مرا مي‌شناسيد، با تلفن گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران كه بعد از خدا، تنها اميدم هستند، تماس بگيريد
.

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:26 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

دختري كه در 2 سالگي گم شد (هم اكنون زهرا 31 ساله مي باشد)

زهرا مادرت همچنان چشم انتظار تو مي باشد.

 

زهرا متولد بهمن سال 1358 و در منطقه رودكي به دنيا امده است

همچنان پس از سال ها پشت پنجره مى ايستم و به روزهاى دور خيره مى شوم. به ياد مهر سال ۶۱ مى افتم. دخترم «زهرا ذاكرى» فقط دو سال داشت و من هم عاشقانه دوستش داشتم. از بچگى هميشه دلم مى خواست وقتى بزرگ شدم و ازدواج كردم، يك دختر داشته باشم، دخترى كه همدم روزهاى تنهايى و پيرى ام باشد.
بعد از ازدواج با على، صاحب ۴ پسر به نام هاى حميد، سعيد، شهرام و بهرام شديم. اما آرزوى روزهاى كودكى رهايم نمى كرد تا اين كه يك شب خواب ديدم دخترى به دنيا آورده و نامش را زهرا گذاشته ام. سرانجام نيز زهرا به دنيا آمد با آمدن او زندگى رنگ ديگرى گرفت. با هر لبخندش جانى دوباره مى گرفتيم. هر نوع اسباب بازى كه دوست داشت برايش مى خريدم.
همان موقع ها شوهرم براى زهرا يك دوچرخه كوچك پلاستيكى خريده بود. بچه داشت در حياط خانه بازى مى كرد كه من در خانه را قفل كردم. آن روز ميهمان داشتيم، به همين خاطر در آشپزخانه برنج آب كش مى كردم كه يكى از پسرهايم گفت: زهرا در حياط بى تابى مى كند، به همين خاطر از من خواست اجازه دهم او بيرون خانه با بچه ها بازى كند. دقايقى پس از رفتن زهرا وقتى دنبالش رفتم، هيچ اثرى از او در كوچه نديدم. ساعت ها با بچه ها و همسايه ها دنبالش گشتيم، اما فايده اى نداشت. تا اين كه به پليس شكايت كرديم. ماه ها به جست و جويش پرداختيم، با اين حال به هيچ نتيجه اى نرسيديم.
روزهاى سختى بر من گذشت. چند بار شوهرم خواست خانه را عوض كند، اما گفتم نه. زهرا را در اين خانه گم كرده ايم، پس بايد در همين جا هم بمانيم تا برگردد.
راستى كه در غم فراغ فرزند چه روزهاى سخت و دشوارى بر ما مى گذرد.
چند سالى است كه دل پريشانم. پشت اين پنجره به انتظار مى ايستم و فكر مى كنم زهرايم پشت در است و نمى دانى چه صداى زجرآورى است صدايى كه در ذهنم مى پيچد. «زهرا مى گريد و در مى زند.» دكترها به شوهرم گفته اند دارم دق مى كنم.
وقتى به نامش مى انديشم، دلم ريش مى شود. روزهايمان به سختى مى گذرد. كاش مادر باشى و بدانى وقتى به آمدنش فكر مى كنم، زبانم بند مى آيد.
من هنوز به اين مى انديشم كه اگر زهراى من عكس كودكى اش را ببيند، من و همه دل تنگى هايم را به ياد مى آورد.
شما هم به عكس فرزندم نگاه كنيد. اگر او را مى شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران ۸۸۷۷۱۶۲۱ تماس بگيريد. از خدا بخواهيد كه من را به آخرين آرزوى زندگى ام برساند و همه گم شده ها پيدا شوند. هر سه تصوير زهرا ذاكري است.

 

               

 

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 9:7 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

 

گم شده هشت ماهه

پرتوي ضعيف خورشيد به ديواره هاي شيرخوارگاه مي تابد. كودك هشت ماهه زني به نام فاطمه اصنافي، اين جا دست هاي تكيده و كوچكش را در جست وجوي پدر و مادر بر در و ديوار مي كوبد. طفل معصوم بي تاب است. در پنجمين روز آبان سال ۸۶ در بيمارستان شهداي تجريش رها شده است. حالااين قطعه عكس تنها مشخصات اوست. براي روشن شدن سرنوشت و هويت او با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد

كودكي زير درخت
 بابا، مامان ! اين اميرحسين است. پسر پنج ساله تان. يك روز در باد گم شد. يادتان مي آيد. بيست و هشتمين روز مهر ۸۶ زير درختي در پارك ملت تهران رهايش كرديد. مي لرزيد. شب مي آمد. چشمانش تشنه خواب و دستانش منجمد بودند. دلش تنگ بود، هنوز هم هست. بابا روح الله، مامان مينا، آبجي سارا اين بار دومي است كه عكسش چاپ مي شود. اگر همين گوشه و كنار هستيد پيدايش كنيد هنوز دير نشده. بچه هاي گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران صداي آشنايتان را مي شنوند.

 

  

 

 

رؤياي ناتمام
صدايي چون تلو تلو خوردن يك شيء در برخورد با پستي و بلندي هاي زمين مي آيد. گوش كن مي شنوي

اين صداي عصاي من است. وقتي برف هاي دهمين روز اسفند سال ۱۳۵۲ در حاشيه پياده روهاي شهر آب مي شد چشم گشودم. در اولين قدم هايي كه به دنيا گذاشتم در زايشگاه «كامروا» رهايم كردند. در آن زمان پليس قضايي و شيرخوارگاه سازمان تربيت بدني شهرداري مرا به انجمن ملي حمايت از كودكان فرستادند. مدتي بعد به سازمان بهزيستي رفتم و از همان موقع عصا به دست گرفتم. بعد از اين كه برايم شناسنامه گرفتند «رؤيا ساجدي» صدايم كردند. پس از آن به مجتمع بهزيستي و توانبخشي شهداي هفتم تير منتقل شده و به طورمتفرقه تا اول راهنمايي درس خواندم. حالادختري ۳۴ ساله ام كه به سختي لبخند مي زنم. چند سالي است كه حس مي كنم در هجوم وحشيانه خزان گم شده ام. دلم براي ديدن يك آشنا پر مي زند. دست هاي خسته و ناتوانم را به اين عصا، تنها يار ديرينه ام تكيه مي دهم. دلم آشوب است. مي داني صداي شيپور غم را در لحظه هايم مي شنوي ساليان دراز است كه انديشناك نشسته ام و به اين فكر مي كنم كه به كدامين گناه در تمام روزهاي قشنگ زندگي ام تنها مانده ام گاه چشم هاي خشكم را روي هم مي گذارم و چهره هاي پدر و مادرم را در ذهن نقاشي مي كنم. رؤياي من بدون آنها ناتمام مي ماند. اگر پدر و مادرم نيايند رؤياي ناتمام زندگي ام كابوسي هميشگي مي شود. اما من به خواب ديده ام كه بالاخره قاصدكي مي آيد و كابوس غبارگرفته تنهايي ام به انتها مي رسد. اگر من يا خانواده ام را مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا دوباره به زندگي لبخند بزنم.

 

 



سه شنبه 6 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 8:20 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

من كيستم

تصوير شب مي آيد. شبح تنهايي در سكوت لب هايش خرد مي شود. زباني براي حرف زدن ندارد. نگاهش تمام بغض حنجره اش را به ديوارهاي زخمي پيوند مي زند. كبودي تنش را نگاه كن! مي گويند ۳/۵ سال دارد. در بيست و پنجمين روز ارديبهشت ۸۶ يكي از مأموران نيروي انتظامي ۱۵۹ پيدايش كرد. در كوچه اي دور، در خياباني نامعلوم. از آن روز به بعد كنار كودكان بي سرپناه ديگر در بهزيستي به شب خيره مي شود. زخم هاي دست و پايش از جراحتي عميق و قديمي حكايت دارد. نگاهش كنيد. شايد آنهايي كه او را به دنيا دعوت كرده اند، به اين دليل كتكش زده و رهايش كرده اند كه قدرت حرف زدن ندارد. نمي داند! اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا از اين پس بچه ها بتوانند به اسم واقعي صدايش كنند.

 

 

 پرستوي مهاجر

 

زمستان مي رود. پرنده هاي مهاجر هم مي روند. در اين ميان «پرستو»ي دو ساله به پرواز مي انديشد. نگاه كودكانه دخترك پرندگان آسمان را تعقيب مي كند. در سي و يكمين روز تير ۸۶ در شهرك انديشه (شهريار) رهايش كرده اند. تا به حال هيچ قاصدكي نشاني از نام واقعي و پدر و مادر برايش نياورده است. اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد

نداي آشنا

نام اين دخترك هم «ندا»ست. طفل معصوم هيچ مشخصاتي ندارد.
مدتي است اين كودك رها شده در يكي از شيرخوارگاه هاي سازمان بهزيستي استان تهران منتظر ندايي آشناست. راستي آيا دست نوازشگر پدر و مادر را در اين روزهاي سرد احساس خواهد كرد

 

گمشده چهار ساله

 كودك معصومي كه در اين عكس مي بينيد، پسرك مجهول الهويه چهار ساله اي است كه دوم آذرماه ۸۵ رها شده است. پسرك بي نام و نشان پس از اين كه در محدوده بلوار ابوذر پيدا شد، به سازمان بهزيستي معرفي شد. او هر روز دست هاي كوچكش را رو به آسمان مي برد و از خدا مي خواهد كسي پيدا شود و راه روشن روزهاي آينده را نشانش دهد.

 

روزي كه ابرها گريه مي كردند

بچه ها زيرسقف آسمان مشغول بازي بودند. در بيست و ششمين روز خرداد ۸۶ ايمان - پسربچه سه ساله- با چشم هاي پف آلود به دنبال بابا و مامانش مي گشت. خيابان عطار (جنب شيرخوارگاه آمنه) برايش غريبه بود. بچه هاي اطرافش را نمي شناخت. هنوز هم فكر مي كرد يكي به دنبالش مي آيد. بازي بچه ها تمام شد و شب رسيد.  ايمان دلش مي خواست مثل بقيه همسالانش با رسيدن شب به خانه اي امن برود. اما هيچ كس به سراغش نيامد. سرانجام مأموران كلانتري ۱۴۵ ونك با هماهنگي اداره سرپرستي و ستاد پذيرش پسرك را به شيرخوارگاه آمنه بردند. «ايمان» از آن روز به بعد ميهمان يكي از اتاق هاي شيرخوارگاه شد. حالاهشت ماه است كه چشم هايش را به جاده سرنوشت دوخته است؛ تنها، غمگين و سرگردان. از گذشته خود هيچ نمي داند جز نامش «ايمان». دلش مي خواهد به خانه شان برگردد. تنها نشاني «ايمان» عكس كوچكي از اوست. اگر از خانواده پسرك خبري داريد با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد تا ايمان هم طعم واقعي بازي هاي كودكانه را در خانه اي امن حس كند.

 

 

 

گمشده پائيز

 پائيز از راه رسيد. بلوز زرد «محمد» كوچولو همرنگ برگ هاي رها شده در باد بود. با وزش باد در دومين روز مهر ،۸۶ شلوار طوسي نازك پسرك در تنش تلو تلو مي خورد. دمپايي هاي آبي اش را روي زمين كشيد. صداي ناله زمين در كوچه پس كوچه ها مي پيچيد. بچه ها دست در دست بزرگترها از مدرسه برمي گشتند اما هيچ صداي آشنايي اسم «محمد غلامي» را صدا نمي كرد. پسرك دركوچه ها منتظر ماند. همچون تمام بچه هاي سرراهي ديگر. هراس در لحظه هايش جا گرفت. اندوه اين كودك هميشه به پنجره هاي بي نشان گره مي خورد. «محمد» تنها يك سؤال دارد: «كي هستم و چرا رها شده ام.» او هم مانند تمام بچه هاي گم شده عكسي دارد و دلش مي خواهد دوست يا آشنايي او را ببيند و بشناسد. اگر او يا خانواده اش را مي شناسيد، با گروه جويندگان عاطفه روزنامه ايران تماس بگيريد.

 

 

 

 

 

 

 

 



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید به نام او که قلم به دستم داد تا بنگارم از آنچه که در کنج دلها به فریاد کشیده میشود و بنویسم از واژه غریب عشق که زیر تلی از خاکروبه های بی احساسی مدفون میگردد. ساحل در انتظار موجی از احساس و عاطفه است که روحش را با زلالی آن جلا دهد. و من همان ساحل هستم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جویندگان عاطفه و آدرس joyandeganeatefeh.LoxBlog.i r لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 22608
تعداد مطالب : 86
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1