جویندگان عاطفه
به دنبال یک آشنا
 
 
شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 10:42 قبل از ظهر ::  نويسنده : مينا

 

برگ چهل و سوم از آلبوم جويندگان عاطفه  روزنامه ايران، شماره 3533 به تاريخ 5/10/85، صفحه 14 (ماجرا)

 
پسري ۲ ماهه
 
اول شهريور ماه سال ۴۴ وقتي يكي از ساكنان خيابان سهروردي از منزل خود خارج شد متوجه نوزادي حدوداً ۲ ماهه شد كه با پيراهني سفيد رها شده بود.
او پس از درآغوش گرفتن اين نوزاد پسر كه بي تاب بود موهاي خرمايي رنگش را به نوازش گرفت و زماني كه از يافتن والدين او نااميد شد وي را تحويل مأموران كلانتري داد.
اين كودك پس از اين كه تحويل بهزيستي شد، زندگي اش را در اين مركز در كنار كودكان ديگري كه سرنوشتي شبيه به او داشتند، آغاز كرد. تا اين كه زن و مردي جوان كه فرزند نداشتند وي را به فرزندي پذيرفتند.
    اين كودك در اين خانواده بزرگ شد. حالا او خود صاحب خانواده است. اما با اين حال وقتي به سال ۴۴ و تنهايي هايش فكر مي كند، دلش مي خواهد بداند كه پدر و مادرش چه كساني بودند؟ چه اتفاقي افتاد كه پس از دو ماه ناگهان تصميم گرفتند او را رها كرده و تنها بگذارند؟
 
 ديدار ۲برادر پس از ۵۵ سال جدايي
    گروه حوادث - اهواز - خبرنگار «ايران»: دو برادر پس از ۵۵ سال دوري يكديگر را در آغوش گرفته و اشك شوق ريختند.
    قصه جدايي
    حفيظ الله دشتي متولد ۱۲۸۸ در روستاي اليكوه از توابع چهارمحال ازدواج مي كند و در سن ۲۰ سالگي صاحب فرزند مي شود. چند سال بعد در حالي كه سه فرزند داشته، همسر و فرزندان خود را ترك كرده و به روستاي ديگري كوچ مي كند.
    در اين روستا كه قلعه سفيد ايذه نام داشت او با دختر ديگري ازدواج مي كند و سه سال بعد در سال ۱۳۱۱ از اين روستا به روستاي ديگري در مسجد سليمان رفته و در آنجا ساكن مي شود و در آنجا با زن ديگري ازدواج مي كند، از او صاحب فرزند ديگري مي شود.
    او به هيچ يك از همسران دوم و سوم خود و فرزندش اطلاعي در مورد سه فرزندش از همسر اول نمي دهد تا اين كه پدر جان مي سپارد و فرزندان بزرگ مي شوند.
 
 
    آغاز جست وجو
    لهراسب پس از اين كه در روستا از بزرگان مي شنود كه پدرش پس از ترك آنها به يكي از روستاهاي قلعه سفيد ايذه رفته است به آن منطقه مي رود ولي متوجه مي شود پدرش آن منطقه را پس از ازدواج ديگري كه مي كند ترك كرده و احتمالاً در يكي از روستاهاي مسجد سليمان زندگي مي كند. او در تمام اين تحقيقات تنها مي تواند ردي از پدر خود پيدا كند و دست خالي تنها با اين خبر كه پدر دو ازدواج ديگر كرده است به روستا بر مي گردد و كشاورزي را از سر مي گيرد. عزت الله دشتي براي پسرش نقل مي كند كه پدربزرگ او به نام حفيظ الله قبل از ازدواج با مادر او همسر ديگر داشته است و به احتمال زياد او بايد برادر و خواهراني داشته باشد.
علي دشتي كه كارمند اداره بازرگاني شهرستان لالي از توابع خوزستان است با توجه به اطلاعاتي كه مي شنود در صدد بر مي آيد كه عموهايش را پيدا كند. او سپس موفق مي شود از طريق نام خانوادگي ردي از اقوام پدري اش به دست آورد.
دو برادر كه يكي ۷۸ ساله و ديگري ۵۵ ساله است يكديگر را در روستاي قلعه سفيد در آغوش ميگيرند و پس از ۵۵ سال دوري و جدايي از هم اشك شوق مي ريزند.
لهراسب و عزت الله از دو طايفه اوسيوند و شهسماروند در كنار فرزندان خود جمع مي شوند و جشن بزرگي به شكرانه پايان اين جدايي به پا مي كنند.
 
    نوزادي تنها در چمن
ساعت ۸ شب ۱۲ تيرماه سال ۶۳ است. مردي به كلانتري مركز شهرباني كرج مراجعه مي كند و از نوزادي كه داخل كيسه اي در ميدان شاه عباس رها شده خبر مي دهد.
مأموران گشت كلانتري بلافاصله به محل مي روند و پسربچه اي را در ميدان شاه عباسي كوچه جديدالاحداث و داخل پياده رو و علف ها پيدا مي كنند. كودك برهنه رها شده است. هيچ كس از والدين كودك اطلاعي ندارد. هيچ كس نديده است چگونه كودك به اين محل آورده شده است اما ساكنان محل از سر دلسوزي به كودك شير خورانده و لباس بر تنش كرده اند تا آرام گيرد.
 كودك به شيرخوارگاه سپرده مي شود و زندگي اش را آغاز مي كند. فراز و نشيب هاي زندگي بر او مي گذرد، او از سختي ها با بي پناهي مي گذرد و حالا براي خودش مردي است؛ مردي كه مي تواند پناهگاه ديگران باشد. اما او با وجود تمام موفقيت ها هنوز كه هنوز است دلتنگ تيرماه سال ۶۳ است و سؤالي كه ذهنش را به شدت آزار مي دهد. چرا مرا رها كردند؟ اگر فرزندشان را دوست نداشتند چرا خواستند كه صاحب فرزند شوند؟ مگر او چه گناهي كرده بود كه اين گونه بايد تنها رها مي شد؟
 
 
 ديدار آخر با پدر
بهار بود و من دختري ۵ ساله بودم و پر از شور كودكانه. دركوچه بازي مي كردم وشيطنت هايم با اين كه دختر بودم، زياد بود. آن روز را از ياد نمي برم. سال ۱۳۶۱ بود.
هواي بهاري و من كه در كوچه بودم. پدرم را ديدم كه وارد كوچه شد و به طرفم آمد و مرا سخت در آغوش كشيد. از پدرم انگار به خاطر قهر و آشتي هايش با مادرم تصويري مبهم داشتم. با اينكه علاقه زيادي به او داشتم و پدر مرا دوست داشت ولي از قهر و رفتن اش از خانه خيلي دلگير بودم. آن روز وقتي پدرم دست محبت به سرم كشيد و از من پرسيد چه چيزي دوست دارم تا برايم بخرد؟ با لحن كودكانه اي به او گفتم سماور و قوري. پدر بعد از آن با من حرف زد ولي من پرخاشگرانه به پدرم گفتم: ديگر نمي خواهم تو را ببينم.
نمي دانم چه شد كه پدرم اين حرف مرا جدي گرفت؟ چه شد كه از لحن كودكانه ام رنجيد؟ نمي دانم چرا رفت و ديگر بازنگشت؟
سال هاي كودكي و دوره نوجواني ام به اميد آمدن و بازگشت پدر به خانه گذشت. چندسالي گذشت اقوام پدري يكبار به خانه مان آمدند گفتند كه پدر من به نام عليرضا الوندي درگذشته است. بزرگتر كه شدم آنها حرف هاي ديگري زدند.
مادرم حالا كه در برابر اصرارهاي من براي يافتن نشانه اي از پدرم قرارگرفته است، مي گويد: پدرت اهل گرگان بود و چهار عمه داشتي كه اسم يكي از آنها آذر بود. همان سالها آمده بودند تا مرا با خود ببرند، اما مادرم اجازه نداده بود.
مادرم مي گويد: او و پدرم وقتي در يك هتل كارمي كردند، با هم آشنا شده اند و پس از ازدواج شان، پدرم دركار فرش فعاليت داشته است.
حالا من زني ۲۹ ساله هستم. زندگي خوب و آرامي دارم ولي انگار آن احساس كودكي و آن ديدار آخر دست از دل من برنمي دارد. اي كاش پدرم بداند هنوز هم هروقت ازكوچه اي در منطقه نظام آباد گذرمي كنم، بي اختيار به دنبال پدر و خانه آن سالهاي كودكي مي گردم.
 
 
    انتظار طولاني براي بازگشت مادر
با اين كه دختري ۶ساله بودم ولي هيچ گاه آخرين ديدار با مادرم را از ياد نمي برم. مادرم بيمار شده بود و به سختي نفس مي كشيد. پدرم آن روز وقتي به خانه آمد به او گفت قرار است فردا براي درمان او را از روستايمان كه در حوالي بيجار بود به بيمارستاني در دار آباد تهران ببرد.
صبح روز بعد مادرم صديقه كلهر در حالي كه به سختي حرف مي زد برادر ۴ ساله ام را به من سپرد و از من خواست كه تا به جاي اومادري كنم. پدر و مادرم رفتند و پس از چند روز پدر تنها به خانه برگشت وقتي سراغ مادرم را از او گرفتم به من گفت درمان مادرت طولاني است.
يادم هست هرچند روز يكبار سراغ مادرم را از او مي گرفتم، ولي پدر گرفتار زندگي و كار شده بود و ديگر به سراغ مادرم نرفت تا او را به خانه برگرداند.
از سال ۱۳۳۶ تاكنون در انتظار بازگشت مادر مانده ام. دلم مي خواست او از در بيايد و شكوفه درخت سيب را به ميان موهاي ژوليده ام بنشاند، ولي اين انتظار سال ها به طول انجاميده است.
پس از سال ها وقتي بزرگتر شدم به اين فكر افتادم كه براي يافتن اش كاري كنم، ولي بي فايده بود. تنها چيزي كه به دست آوردم اين است كه مادرم زنده است. شايد او از بي وفايي و بي مهري شوهرش رنجيده است غافل از آنكه پسر و دخترش روزها و شب ها در روياي بازگشت او به خانه بوده و هستند.
 
از خوشبختي دور هستم
وقتي شناسنامه ام را در دست مي گيرم، بي اختيار قلبم مي لرزد. هر كسي از خواندن تاريخ تولدش احساس شادي مي كند، ولي من اين احساس را ندارم، چون در شناسنامه ام نوشته اند ۳۰ خرداد سال ۵۳ به دنيا آمده ام. درحالي كه واقعيت پنهان در زندگي ام وجود دارد.
سال ۱۳۵۶ درحالي كه ۳ سال بيشتر نداشته ام، پسري مرا در چهارراه استانبول از زني مي گيرد و به خانه مي آورد و در كنار خود و اعضاي خانواده اش زندگي خوبي را به من مي بخشد. هيچ گاه نتوانسته ام از او بپرسم كه چگونه اين اتفاق روي داد، ولي شنيده ام كه مي گويند مادرم بيمار بوده و امكان نگهداري از من را نداشته است و در آن زمان پدرم فوت كرده و هيچ قوم و خويشي نداشته ام. وقتي مي شنوم آنها بدون اين كه شناسنامه و نام و نام خانوادگي من يا مادرم را بپرسند، مرا از او تحويل گرفته و چند روز بعد براي يافتن مادرم اقدام كرده و متوجه شده اند مادرم مرده است، اطمينان پيدا مي كنم كه حقيقتي از من پنهان مي شود. مگر مي شود پس از مرگ مردي تمام قوم و خويش او بميرند و زني نيز بلافاصله پس از سپردن فرزندش جان بسپارد و اين زن و مرد هيچ كسي را در اين دنيا نداشته باشند و از سوي ديگر خانواده اي كه خود فرزندان متعددي داشته، از سر دلسوزي مرا به فرزندي بپذيرد. هرچند كه نمي توانم چشم به روي عشق و محبتي كه در تمام اين سال ها به من بخشيده اند، ببندم، ولي نمي توانم به نداي دروني ام و سؤالاتي كه هر سال بيشتر مي شود و مرا از خوشبختي دور و دورتر مي كند، پاسخي بدهم.
 
 
پدرمان هندي بود
«ايندر جيت سينك سيرو» پدر ما بود. در سال ۱۹۵۴ در شهر چنديگار هند به دنيا آمد و در سال ۱۳۵۵ به ايران آمد و در يك مكانيكي كار مي كرد. ۳ سال بعد، او به مادرم علاقه مند شده و با او ازدواج كرده بود.
    در حالي كه پدرم ۲ سال در شركتي به عنوان راننده كار مي كرد برادرم بيكرام در سال ۶۲ به دنيا آمد. وقتي برادرم ۳ ساله بود، پدرم،مادرم را كه باردار بود ترك كرد و رفت.
    چند ماه بعد من به دنيا آمدم و مادرم نامم را «بالجيدو» گذاشت. حالا بعد از سال ها مادر مي گويد: پدرتان وقتي مسلمان شد اسم اش را ابراهيم كريمي گذاشت و بعد از آن با من ازدواج كرد. هر كاري را كه فكر كنيد كردم تا او را پيدا كنم ولي بي فايده بود.
با اين اطلاعات به دنبال پدر همه جا را جست وجو كردم ولي نتوانستم ردي از او پيدا كنم. اي كاش پدرم بداند با اين كه او ما را در كودكي رها كرد و رفت ولي ياد او هيچ گاه از ذهن ما دور نشده و ما اكنون در سن جواني در پي يافتن آغوش پر مهر او هستيم.

 

 

 




درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید به نام او که قلم به دستم داد تا بنگارم از آنچه که در کنج دلها به فریاد کشیده میشود و بنویسم از واژه غریب عشق که زیر تلی از خاکروبه های بی احساسی مدفون میگردد. ساحل در انتظار موجی از احساس و عاطفه است که روحش را با زلالی آن جلا دهد. و من همان ساحل هستم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جویندگان عاطفه و آدرس joyandeganeatefeh.LoxBlog.i r لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 322
بازدید کل : 22927
تعداد مطالب : 86
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1